۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

♥ قسمت شانزدهم ♥

خارجی - خیابان - شب
یوبین لبهاشو محکم روی لبهای جونسو میذاره، چشمهای جونسو از حدقه بیرون میزنه و قلبش شروع میکنه به تند تپیدن. از اونطرف خیابان تکیون که با موتور داره رد میشه چشمش به یوبین و جونسو می افته، همینطور که داره میره بازم توی آینه نگاهشون میکنه ولی دیگه چهره ی یوبین معلوم نیست. تکیون با خودش میگه: «حتما اشتباه دیدم، شبیهش بود. یوبین الان اینجا چیکار میکنه؟ اونم با یه مرد؟» به راهش ادامه میده. جونسو سعی میکنه و یوبین رو از خودش جدا میکنه و میگه:
_ حواست کجاس؟ من وویونگ نیستم.
یوبین تا اسم وویونگ رو میشنوه شروع میکنه و جونسو رو سیلی میزنه ولی وقتی میبینه جونسو چیزی نمیگه و مانعش نمیشه، به چشمهای جونسو نگاه میکنه و با بغض میگه:
_ پس چرا نمیگی فقط سیلی زدن بلدم؟ 

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - اتاق نیکون و یئون - شب
یئون در حالی که آرایشش رو پاک میکنه به نیکون میگه:
_ چرا جلوی سوهی رو نگرفتی؟
نیکون: چرا باید جلوشو بگیرم؟ حتما خودش دوست داشت که با وویونگ عروسی کرد.
یئون: حداقل باید بهش میگفتی که دوستش داری. مطمئنم اگه بهش میگفتی با وویونگ عروسی نمیکرد.
نیکون: نمیخواد نگران باشی اونا فقط سر یه شرطبندی عروسی کردن.
یئون با تعجب میگه:
_ چی؟ شرطبندی؟... چرا زودتر بهم نگفتی؟ اگه میدونستم همه ی حقیقت رو به سوهی میگفتم، نمیذاشتم اینقدر دیر بشه... 
نیکون: میدونستم زود احساساتی میشی و شلوغش میکنی به خاطر همین نگفتم.
یئون: اون با وویونگ عروسی کرده، حتی با شرطبندی هم... آخه خودت که وویونگ رو بهتر از هر کسی میشناسی... من نمیتونم اینطور ساکت بشینم (با ناراحتی به نیکون نگاه میکنه) فردا به سوهی میگم که چقدر دوستش داری و فقط بخاطر وضعیت من تن به این ازدواج دادی.
نیکون با ناامیدی سر تکون میده و میگه:
_ قبلا که بهت گفتم به سوهی فکر نکن (بعد از یه مکث طولانی) اون... منو دوست نداره.
یئون یه لحظه مات و مبهوت به نیکون نگاه میکنه و میگه:
_ قبلا بهش اعتراف کردی؟
نیکون سرش رو میندازه پایین و میگه:
_ نه، فقط اون منو به چشم یه دوست میبینه.
همین لحظه چانهی در میزنه، وارد اتاق میشه و میگه:
_ میشه امشب پیش شما بخوابم؟
نیکون و یئون با لبخندی رضایتشون رو نشون میدن. کمی بعد که توی جاشون دراز کشیدن و چانهی هم وسطشونه، دونگیل با عصبانیت وارد اتاق میشه. هر سه با تعجب به دونگیل نگاه میکنن و دونگیل با صدای بلندی میگه:
_ چانهی تو چرا اومدی اینجا؟ خودت اتاق داری دیگه... زود برو توی اتاق خودت.
چانهی با صدای لرزون میگه:
_ ببخشید.
نیکون: دکتر، خودمون میدونیم باید چیکار کنیم.
دونگیل رو به بیرون اتاق میگه:
_ هی تو، پس چرا هنوز اونجا وایستادی؟... بیا ببرش اتاقش.  
پرستار چانهی میاد و میبرش. دونگیل همینطور که از اتاق بیرون میره میگه:
_ این مینهو حتی به بچه هاش ادب هم یاد نداده.
یئون که با دیدن این رفتارها ناراحت شده سعی میکنه ناراحتیش رو پنهون کنه.
نیکون که متوجه ناراحتی یئون شده دستش رو میذاره روی شونه ی یئون و میگه:
_ ببخشید بخاطر من این حرفا رو شنیدی.
قطره اشکی از چشم یئون جاری میشه و در حالی که سعی میکنه لرزش صداش رو کنترل کنه میگه:
_ سوهی احمقترین دختر دنیاس... چطور میتونه تو رو فقط یه دوست ببینه؟ تو اینقدر خوبی که نمیخوام ازت جدا شم.
نیکون با ناراحتی لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ لطفا مراقب احساساتت باش، نباید بخاطر اینکه داریم با هم زندگی میکنیم بهم عادت کنی.
یئون با محبت به نیکون نگاه میکنه و دستش رو به طرفش میگیره و میگه:
_ قول میدم مراقب باشم.
نیکون چینی به ابروهاشو میندازه و درحالی که میخنده، دست یئون رو کنار میزنه و میگه:
_ نیاز نیست قول بدی، فقط مراقب باش. 

داخلی - سالن انتظار سینما - شب
جونهو منتظر نشسته، مین از راه میرسه و وقتی کنار جونهو می ایسته همه ی اطرافیان با تعجب بهشون نگاه میکنن و پچ پچ میکنن. مین که متوجه میشه بخاطر تفاوت تیپهاشون مردم پچ پچ میکنن، رو به جونهو میگه:
_تو جلوتر برو منم میام.
جونهو به مردم نگاهی میکنه و دست مین رو میگیره و میگه:
_ برای چی باید جلوتر برم، اگه میخواستم تنها باشم که به تو زنگ نمیزدم... دوست داری چه فیلمی رو ببینیم؟
مین به دستش که توی دست جونهوئه نگاه میکنه و میگه:
_ گریه دار باشه.

داخلی - ماشین جونسو - شب
جونسو در حال رانندگیه، یوبین هم سرشو جلوی پنجره گرفته و در حالی که قطره های بارون روی صورتش میخوره با خنده میگه:
_ واو... اشکای آسمون داره میریزه روی صورتم، میبینی؟ 
جونسو سعی میکنه روی رانندگیش تمرکز کنه، یوبین یهو با خوشحالی موبایل خودش و جونسو رو از روی داشبورد برمیداره و میگه:
_ این وویونگه با لباس دامادی (موبایل مشکی) این سوهیه با لباس عروسی (موبایل سفید، هی چند دفعه موبایلها رو به هم میکوبه) هی همدیگه رو بوس میکنن.
جونسو با تعجب بهش نگاه میکنه، میگه:
_ اونا رو بذار سر جاش.
یوبین یهو با عصبانیت به موبایلها نگاه میکنه توی مشتش فشارشون میده و میگه:
_ هردوتاتون از توی ذهنم برید گمشید.
یوبین موبایلها رو پرت میکنه توی اتوبان و بلند میخنده، جونسو یهو با صدای تقریبا بلندی میگه:
_ داری چه غلطی...
  یهو حرفش رو قطع میکنه و مشتش رو روی فرمون میکوبه. یوبین به جونسو نگاه میکنه و میگه:
_ چرا عصبانیی؟ میخوای بخندی؟ (بعد از یه مکث) استاد، کی بود چس داد؟
جونسو یه لحظه محو چهره ی بانمک یوبین میشه و با غم توی چشمهاش لبخند کمرنگی میزنه. یوبین که با حرف خودش دوباره یاد وویونگ افتاده یهو میزنه زیر گریه. جونسو تا اشکهای یوبین رو میبینه قلبش تیر میکشه و دوباره با عصبانیت مشتش رو به فرمون میکوبه و با خودش میگه: «وویونگ لعنتی میدونستم قلبشو میشکنی»

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - نشیمن - شب
سوهی نشسته داره تلویزیون تماشا میکنه و وویونگ که تازه از حموم دراومده و حوله دور کمرشه همینطور دور اتاق چرخ میزنه، سوهی تا وویونگ رو میبینه با خودش میگه: «لعنتی... بد هیکل هم نیست، بگو چرا دخترا با اینکه میدونن چه شخصیت مذخرفی داره ولی حاضرن باهاش باشن... نباید بهش نگاه کنم» سوهی به تلویزیون چشم میدوزه و ناخودآگاه یاد جونهو می افته و با خودش میگه: «الان مین و جونهو دارن با هم فیلم میبینن، خوش به حالشون.» شبکه ها رو بالا و پایین میکنه و روی شبکه ای که داره فیلم ترسناک پخش میکنه نگه میداره.

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - اتاق خواب - شب
وویونگ داره لباس میپوشه که از لای در سوهی رو نگاه میکنه و وقتی میبینه داره فیلم ترسناک تماشا میکنه، خنده شیطانی میکنه و تیشرت توی دستش رو میندازه یه گوشه و روی تخت دراز میکشه. به عرق گیرش نگاهی میکنه و زیر لب میگه:
_ اینم دربیارم؟....(بعد از کمی فکر) نه اینطوری بهتره.

 خارجی - خیابان - شب
توی خیابانی که خونه ی خانواده ی یوبین هست، جایی که قبلا وویونگ، یوبین رو پیاده کرده بود،(وقتی از ساحل برمیگشتن و جونسو باهاشون بود) جونسو ماشین رو پارک کرده و در طرف یوبین رو باز کرده و بهش میگه:
_ خونه تون کدومه؟  
یوبین با لجبازی میگه:
_ نمیگم.
وقتی جونسو از یوبین چیزی دستگیرش نمیشه سوار ماشین میشه و جلوی یه تلفن عمومی پارک میکنه و به امید اینکه از سوزی بتونه آدرس یوبین رو بگیره با چانسونگ تماس میگیره.

داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - شب
 سوزی و چانسونگ رو به روی یوسان نشستن و یوسان درمورد بارداری باهاشون حرف میزنه، موبایل چانسونگ زنگ میزنه و چانسونگ میگه:
_ مامان، بذار برم اینو جواب بدم. شاید کار مهمی داره این سومین باریه که داره زنگ میزنه.
یوسان: اینقدر این تلفن رو بهانه نکن... هیچی از زن و بچه ت مهمتر نیست.
چانسونگ به شماره ای که تماس گرفته نگاه میکنه و با تعجب با خودش میگه: «کیه که از تلفن عمومی داره زنگ میزنه؟!» یوسان موبایل رو از چانسونگ میگیره و میگه:
_ حواست به حرفهای من باشه.

خارجی - خیابان - شب
جونسو توی باجه تلفن ایستاده که متوجه میشه یوبین داره زیر بارون بالا و پایین میپره. جونسو سریع میره پیشش، دستش رو میگیره و میبرش توی ماشین.

 داخلی - ماشین جونسو - شب
یوبین که خیس شده از سرما میلرزه، جونسو بخاری ماشین رو روشن میکنه و با ناامیدی رو به یوبین میگه:
_ میدونی چند ساعته دارم رانندگی میکنم؟... باید با تو چیکار کنم؟
یوبین درحالی که لبخند روی لبهاشه با محبت به چهره ی جونسو که زیر بارون خیس شده نگاه میکنه و قطره های آبی که از صورت جونسو میچکه رو آروم پاک میکنه. 
جونسو که محبت رو توی چشمهای یوبین میبینه یه لحظه احساس میکنه تمام بدنش یخ کرده، میگه:
_ لطفا اینطوری نگام نکن. 
یوبین یاد وویونگ می افته و با ناراحتی میگه:
_ وقتی اینطوری نگاه میکنم میخوای بوسم کنی؟
جونسو نگاهش رو از یوبین برمیداره و میگه:
_ هنوزم نمیخوای بگی خونه تون کجاس؟

داخلی - سینما - شب
مین در حالی که اصلا حواسش به فیلم نیست، به چانسونگ و جونهو و مشکلاتش فکر میکنه زار زار گریه میکنه و پاپ کورن ها رو مشت مشت میخوره، یهو پاپ کورن توی گلوش گیر میکنه. جونهو آروم پشتش رو میماله و بهش آبمیوه میده و میگه:
_ بیا اینو بخور اینقدر گریه کردی گلوت خشک شده. این فقط یه فیلمه اینقدر گریه نکن.
مین با ناراحتی بهش نگاه میکنه و با خودش میگه: «تو باعث این گریه هامی».

داخلی - منزل خانواده کیم یوبین - شب
تکیون تا وارد خونه میشه نوشته ای رو میبینه که روی در چسبونده شده: 
[ما امشب رفتیم ده عموبزرگه ی بابا، فردا بعد از ظهر برمیگردیم] 
تکیون تا اینو میخونه خیالش راحت میشه و میگه:
_ پس یوبین هم با بابااینا رفته، میدونستم اون دختر یوبین نیست.
تکیون به اتاق خالی یوبین نگاهی میکنه و روی مبل ولو میشه و میگه:
_ احمق بسه، اینقدر به یوبین فکر نکن... اینقدر بهش فکر نکن، اگه اینطور ادامه بدی ممکنه بفهمه. نباید با فهمیدن احساساتت آسیب ببینه.

داخلی - منزل کیم جونسو - شب
جونسو در حالی که هنوز خودش لباسهای خیسش رو عوض نکرده، بلوز، شلوار و حوله ای به یوبین میده و میگه:
_ برو توی حموم این لباسای خیستو عوض کن.
یوبین میره توی حموم و درحالی که حوله دورش پیچیده سریع بیرون میاد، لباسها رو جلوی جونسو پرت میکنه و میگه:
_ اینا خیلی گشاده دوستش ندارم.
جونسو بلوز رو برمیداره و در حالی که به یوبین میپوشونش میگه:
_ اینو بپوش وگرنه سرما میخوری.
هنوز دکمه های بلوز رو نبسته که یوبین حوله رو میندازه زمین، جونسو دو طرف بلوز رو روی هم میاره و بدن یوبین رو میپوشونه ولی بلوز فقط تا روی ران یوبین رو پوشونده. یوبین با ناراحتی میگه:
_ گفتم که دوستش ندارم... اه... به هر کسی اعتماد میکنم منو اذیت میکنه.
جونسو بدون توجه به رفتار یوبین دکمه های بلوز رو میبنده و با محبت به یوبین نگاه میکنه و میگه:
_ گفتم که به هر کسی اعتماد نکن. 
جونسو برمیگرده و داره میره که یوبین از پشت بغلش میکنه و با بغض میگه:
_ تو بهم بگو من جذاب نیستم؟... وویونگ دروغکی بهم گفت هر مردی رو جذب خودم میکنم؟ اگه واقعا براش جذاب بودم پس چرا با سوهی عروسی کرده؟
جونسو با چهره ای درمونده به دستهای یوبین که دور کمرشه نگاه میکنه و از گوشه ی چشمش قطره ی اشکی میریزه، آروم دستهای یوبین رو کنار میزنه و به طرف تلفن میره.

داخلی - سینما - شب
بعد از تموم شدن فیلم وقتی چراغهای سالن روشن میشه، مین میبینه که جونهو خوابه، یهو یاد حرف وویونگ می افته که گفت « بنظر نامزدت خیلی باملاحظه س، از کمترین وقتش هم استفاده میکنه تو رو ببینه» با خودش میگه: «اون باید این وقتها رو برای دختری که دوستش داره میذاشت، نه دختری که هیچ احساسی بهش نداره.» جونهو رو بیدار میکنه. جونهو چشمهاشو میماله و میگه:
_ ببخشید خوابم برده بود.
 مین همینطور که دور دهنش پاپ کورنیه داره میره که جونهو دستمالی به طرفش میگیره و میگه:
_ دور لبت رو پاک کن.
 مین با دستش دور لبش رو پاک میکنه و میخواد بره که جونهو جلوش می ایسته و با دستمال پاکش میکنه و با لبخند میگه:
_ یکمش مونده بود. 

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - اتاق خواب - شب
وویونگ خوابه، سوهی که کنارش دراز کشیده، یهو احساس میکنه چشمهای وویونگ بازه، وقتی یکم با دقت تر نگاه میکنه میبینه که چشمهاش بسته س. بعد از کمی بازم احساس میکنه چشمهای وویونگ بازه سریع چراغ خواب رو روشن میکنه ولی میبینه وویونگ خوابه. چند دفعه همین تکرار میشه و سوهی با خودش میگه: «ای کاش بجای فیلم ترسناکه یه فیلم رمانتیک دیده بودم... اه... چرا اینطوری شدم، نباید بترسم، چیزی برای ترس نیست» همین لحظه از زوزه ی باد میترسه و وویونگ رو محکم بغل میکنه، وویونگ که الکی خودش رو به خواب زده بود حالا که نقشه ش گرفته خوشحال میشه و ادای از خواب بیدار شدن رو درمیاره و میگه:
_ آخ عزیزم، یادم نبود شب اولمونه. اینقدر دیر اومدی که خوابم برد.
سوهی، وویونگ رو رها میکنه با خودش میگه: «لعنتی چرا بیدار شد» وویونگ ادای خوابالو بودن درمیاره و میگه:
_ انگار خیلی واسه این لحظه مشتاق بودی که اینطوری محکم بغلم کردی.
وویونگ عرق گیرش رو درمیاره، دستش رو میبره زیر بلوز سوهی و میخواد بلوز سوهی رو دربیاره که سوهی پاش رو آماده میکنه تا بزنه جای حساس وویونگ ولی وویونگ که عکس العمل سوهی رو میدونه سریع پای سوهی رو روی پای خودش میذاره و دستی روش میکشه و میگه:
_ اوه، پوستت چقدر نرمه.
سوهی با خودش میگه: «اون دست کثیفتو به پای من نزن» در حالی که خودشو خونسرد نشون میده پاش رو از روی پای وویونگ کنار میکشه. وویونگ میخنده و میگه:
_ معلوم شد اولین بارته.
وویونگ پیشونی سوهی رو میبوسه و آروم آروم لبهاش رو به لبهاش نزدیک و نزدیکتر میکنه سوهی که دستش روی بازوی وویونگه ناخودآگاه بازوی وویونگ رو کمی میفشاره و وویونگ با خودش میگه: «به اندازه ی کافی ترسید» یهو صورتش رو عقب میبره و میگه:
_ آخ چقدر خوابم میاد، بذار باشه واسه فردا.
وویونگ میخوابه و سوهی با خودش میگه: «تلافیش رو سرت درمیارم»

پایان قسمت شانزدهم

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

♥ قسمت پانزدهم ♥

داخلی - بیمارستان - نیمه شب
چانسونگ و سوزی کنار هم روی صندلیهای بیمارستان نشستن و منتظر دکتر هستن. سوزی با ناراحتی میگه:
_ فکر میکنم باید واقعیت رو به بابابزرگ بگیم.
چانسونگ با اخم به سوزی نگاه میکنه و میگه:
_ میخوای حالش رو بدتر کنی؟! 
سوزی سرش رو پایین میندازه. چانسونگ به طرف یوسان و نامگیل که کمی اونطرفتر ایستادن نگاه میکنه و آروم میگه:
_ اگه مامان و بابا صدات رو بشنون چی فکر میکنن؟!
سوزی با ناراحتی به چانسونگ نگاه میکنه. بعد از کمی دکتر بیرون میاد و میگه:
_ حالش خوبه، نگران نباشید. درسته که حالش بد بود ولی یکمی پیازداغش رو هم زیاد کرده بود.
همگی نفس راحتی میکشن. یوسان به اتاقی که بابابزرگ توشه میره، نامگیل به طرف چانسونگ و سوزی میاد و رو به سوزی میگه:
_ نترسیدی که؟
سوزی لبخند ملیحی میزنه  و میگه:
_ نه، فقط یکمی نگران بودم.
نامگیل: ترسیدم، آخه اگه باردار باشی استرس برای بچه بده.
نامگیل هم به اتاق بابابزرگ میره. چانسونگ و سوزی با درموندگی به هم نگاه میکنن و چانسونگ میگه:
_ پس تو چرا گفتی برای بچه حالا زوده؟
سوزی آهی میکشه و میگه:
_ من چه میدونم؟! من اصلا درمورد این جور چیزا نمیدونم.
چانسونگ: تو که گفتی میدونی!
سوزی: حالا چیکار کنیم؟

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - سحر
نیکون در حالی که ادای آدمای مست رو درمیاره وارد خونه میشه. دونگیل با عصبانیت سد راهش میشه و میگه:
_ بخاطر اینکه با یه سری هرزه باشی زنت رو تنها گذاشتی.
نیکون لبخند کجی میزنه و میگه:
_ تا کی میخوای توی زندگی من دخالت کنی؟
دونگیل: تو باید بری سر کار تا آدم بشی.
نیکون میخنده و میگه:
_ باید عروسی کنی تا آدم بشی، باید بری سرکار تا آدم بشی، باید...باید... فکر نمیکنی داری اشتباه میکنی؟... تا کجا میخوای پیش بری؟
دونگیل با تحقیر بهش نگاه میکنه و میگه:
_ تا وقتی که تو خوب و بد رو از هم تشخیص بدی.
نیکون: من خیلی وقته که خوب و بد رو میدونم، خوب اونه که تو بگی، بد اونه که من میخوام.
دونگیل: خوبه میدونی و اینطور رفتار میکنی... 
نیکون: باشه تو درست میگی.
نیکون میخواد بره که دونگیل میگه:
_ بد بود بهت گفتم بجای ماهی گیری که فقط وقت هدر دادنه، گلف بازی کنی؟ بد بود بجای اینکه با اون دوست عوضیت کلاس موسیقی بری، گذاشتم کمکهای اولیه یاد بگیری؟ 
دونگیل همینطور به یادآوری گذشته ادامه میده. نیکون چشمهاشو میبنده و با عصبانیت دستش رو مشت میکنه و با خودش میگه: «حتی وقتی با مینهو صمیمی بودم هم بد بود چون فقیر بود ولی حالا فقر دخترش خوبه چون بهش احتیاج داری» نیکون بدون هیچ حرفی از پله ها بالا میره.

داخلی - سالن غذا خوری دانشکده - ظهر
مین و سوهی دنبال یه میز خالی میگردن که یهو سوهی به طرف میزی اشاره میکنه و میگه:
_ ببین نامزدت اونجا نشسته، بریم پیشش.
مین با ناراحتی تأیید میکنه و به طرف جونهو میرن. وقتی مین و جونهو به هم سلام میکنن سوهی با تعجب میگه:
_ شما از صبح همدیگه رو ندیده بودید؟
جونهو با لبخند میگه:
_ آخه من همیشه فقط سر کلاسها میام و سریع میرم، وقت نمیشه توی دانشکده همدیگه رو ببینیم.
سوهی غذاش رو برمیداره و میگه:
_ پس من مزاحمتون نمیشم، الان با هم باشید.
سوهی سریع میره، مین با تعجب به جونهو نگاه میکنه و جونهو ابروهاش و شونه هاشو بالا میندازه. بعد از کمی جونهو با تردید میگه:
_ تو... چی شد که یهو به این نامزدی رضایت دادی؟
مین با غذاش بازی میکنه، بعد از یه سکوت طولانی میگه:
_ تو انتخاب کردی با دختری که نمیشناسیش عروسی کنی، منم انتخاب کردم یه زندگی بدون....
مین حرفش رو ادامه نمیده و به سوهی که از دور با اشاره میگه: «دیر شده» نگاه میکنه. مین از جاش بلند میشه و به جونهو میگه:
_ کلاسم الان شروع میشه، باید برم.
مین داره میره که جونهو دستش رو میگیره و ساندویج خودش رو بهش میده و میگه:
_ وقت نشد غذات رو بخوری، اونو که نمیتونی با خودت ببری حداقل اینو میتونی ببری تا استادت میاد بخوری.
مین ساندویج رو میگیره و میره. 

داخلی - راهروی دانشکده - ظهر
وویونگ و یئون توی راه پله ها ایستادن و در حال صحبتن، یئون با ناراحتی میگه:
_ برای چی با یوبین اینطور رفتار میکنی؟
وویونگ: مگه چیکار کردم؟
یئون: از سادگیش سوءاستفاده کردی. 
وویونگ پوزخندی میزنه، یئون میگه:
_ اونموقع که بوسش میکردی همینطور توی دلت بهش میخندیدی... ولی اون فکر میکرد داری از ته قلبت اونکارو میکنی.
وویونگ دستی به سرش میکشه و با خودش میگه: «آه... واقعا برای چی کنترلمو از دست دادم و بوسش کردم؟» آهی میکشه و میگه:
_ با یوبین تماس بگیر میخوام باهاش حرف بزنم.
یئون: حتی شماره تلفنش هم نداری؟
وویونگ: اینو به دوستت بگو که فکر میکنه من دوستش دارم.
یئون با غضب به وویونگ نگاه میکنه، با یوبین تماس میگیره و موبایلش رو به وویونگ میده. وویونگ به یوبین میگه:
_ من کی بهت گفتم دوستت دارم، هان؟... برای چی برای خودت خیال خام ساختی؟
یوبین هیچی نمیگه و وویونگ میگه:
_ بوست کردم... چون اونموقع برام جذاب بودی، وگرنه هیچ حس دیگه ای بهت نداشتم... فقط جذابیت یه دختر برام کافیه، من همچین پسریم. از همین دخترای ساده بدم میاد زودی احساساتی میشن.
 یوبین از پشت موبایل با بغض و صدای لرزون آروم میگه:
_ ولی این از سادگیم نیست، اونموقع واقعا قلبم برای تو تپید.  
یوبین تماس رو قطع میکنه و وویونگ همینطور مات و مبهوت می ایسته.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - ظهر
چانسونگ و سوزی سر کامپیوتر نشستن و در مورد بارداری مطلب علمی میخونن. چانسونگ با ناراحتی آهی میکشه و میگه:
_ بابابزرگ چقدر نامرده که بخاطر خوشحالی خودش حاضره یکی دیگه اینقدر درد و سختی رو تحمل کنه.
سوزی: اکثر زنها این درد و سختی رو میکشن، تو نمیخواد نگرانش باشی.
چانسونگ: نگران توئم.
سوزی: حالا کو تا اونموقع، حتی معلوم نیست کی عروسی بکنم.
چانسونگ آروم دستش رو میذاره روی شکم سوزی و میگه:
_ پس بچه ای که با عشق و علاقه بوجود آوردیمش، چی؟
سوزی دست چانسونگ رو میزنه کنار و درحالی که میخنده میگه:
_ ایــــــــــش، ترسوندیم.

داخلی - کلاس دانشکده - بعد از ظهر
وویونگ لب پنجره نشسته و همینطور که توی فکر غرقه به بیرون خیره شده. زیر لب میگه:
_ بازم این احساس!؟... سه سال میشد که احساسش نکرده بودم. (درحالی که حرص میخوره) چطور تونستم دوباره دل یه دختر رو بشکنم.
وویونگ با چشمانی نمناک به بیرون خیره شده که هیکیو از پشت میزنه روی شونه ش و میگه:
_ امشب بیا خونه، یکمی با بابات صحبت کن... نمیشه که تا آخر همینطور بهم بی محلی کنید.
وویونگ چندتا پلک میزنه و نمناکی چشمهاشو پنهون میکنه و میگه:
_ چون فقط چند ماهه که وارد این خانواده شدی این احساس رو میکنی. چند وقت که بگذره بهش عادت میکنی. ما از اول همینطوری بودیم.
هیکیو با تعجب به وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ چی؟
وویونگ با بی محلی از کنار هیکیو رد میشه و میگه:
_ زیاد بهش فکر نکن.

داخلی - بار - بعد از ظهر
یئون و یوبین سر یه میز نشستن و یوبین هق هق گریه میکنه، یئون میگه:
_اون فقط یه آشغال عوضیه، چرا بخاطرش گریه میکنی؟... آخه چطور به اون دلبستی؟ 
یوبین که توی حال خودش نیست و حتی نمیتونه حرف بزنه، همینطور اشکهاش رو پاک میکنه و یه لیوان آب میخوره. یئون با ناراحتی بهش نگاه میکنه و سوجو سفارش میده و یه لیوان کوچولو از سوجو مینوشه و با عصبانیت میگه:
_ نمیدونم این وویونگ چی کار کرده که حتی سوهی هم حاضر شده باهاش عروسی کنه؟!
یوبین یهو مات و مبهوت به یئون نگاه میکنه و با صدایی گرفته میگه:
_ چی؟ وویونگ داره با سوهی عروسی میکنه؟
یئون: آره امروز عروسیشونه.
یوبین با ناراحتی چشمهاشو میبنده ولی بخاطر اینکه تصویر وویونگ و سوهی رو که  توی اردوگاه با هم میرفتن روی تخت یادش میاد سریع چشمهاشو باز میکنه و سرش رو روی میز میذاره. یئون یه لیوان دیگه سوجو میریزه و به طرف یوبین میگیره، یوبین به لیوان نگاه میکنه و سرش رو به علامت منفی تکون میده. یئون میگه:
_ فقط همین یه دونه رو بخور، شاید یکمی برات راحتتر بشه.   
 یوبین با تردید لیوان رو میگیره و سرمیکشه. همینطور به درد و دل کردن ادامه میدن تا اینکه موبایل یئون زنگ میخوره و بعد از جواب دادنش یئون سریع از جاش بلند میشه و میگه:
_ یوبین جان من باید برم خونه، تو هم زود برو خونه.
یئون میره و یوبین از ناراحتی یه لیوان دیگه هم سوجو میخوره.

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - عصر
نیکون، یئون، مین و خانواده ی سوهی با سوهی و وویونگ جشن کوچیکی برای عروسیشون گرفتن. سوهی درحال میوه پوست کندنه که انگشتش رو میبره هنوز خونش هم درنیومده که وویونگ سریع چسب زخم میاره و با محبت روی زخم سوهی میزنه، هیکیونگ که با ذوق به اون دوتا خیره شده با خوشحالی میگه:
_ امیدوارم که همیشه همینطوری مراقب همدیگه باشید.
وویونگ با لبخند میگه:
_ حتما.
 نیکون با حسرت به سوهی نگاه میکنه.

داخلی - ماشین جونسو - عصر
جونسو درحال رانندگیه که موبایلش زنگ میزنه، جواب میده و یوبین از پشت موبایل با حالت مستی میگه:
_ اِ... استاد تویی.
جونسو وقتی صدای یوبین رو میشنوه شکه میشه و یوبین میزنه زیر خنده و یهو صدای خنده ش قطع میشه. جونسو با هل ماشین رو یه گوشه پارک میکنه و میگه:
_ الو؟....الو،الو...یوبین، چی شد؟ یوبین.
ولی هیچ جوابی نمیشنوه. اینقدر هول میشه که نمیدونه داره چیکار میکنه، با نگرانی همش اسم یوبین رو صدا میزنه تا اینکه خانمی از پشت موبایل میگه:
_ الو، خانمی که اینجاس حالش خوب نیست.
جونسو: چی شده؟ اونجا کجاس؟ کسی پیشش نیست؟
خانم: تنهاس، با اینکه زیاد سوجو نخورده ولی حالش خوب نیست...
جونسو وسط حرف خانمه میگه:
_ اونجا کجاس؟

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق خواب - عصر
سوزی و چانسونگ دارن لباس میپوشن تا بیرون برن، چانسونگ دنبال جورابش میگرده، سوزی میگه:
_ روی رخت خشک کنه.
چانسونگ جوراباش رو برمیداره یهو چشمش به لباس خوابهای سوزی میافته، با کنجکاوی نگاهشون میکنه و به سوزی میگه:
_تو که اینا رو نمیپوشی پس برای چی شستیشون؟
سوزی: آه، چون یونهی شک کرده بود که چرا نپوشیدمشون، شستم تا دفعه ی بعد اگه دید فکر کنه میپوشمش.
چانسونگ با دست چندتا آروم به لپ سوزی میزنه و در حالی که داره میره میگه:
_ خب چرا نمیپوشی؟
سوزی بالش رو به طرف چانسونگ پرت میکنه و میخوره پس کله ش، چانسونگ گردنش رو میگیره به طرف سوزی نگاه میکنه و میگه:
_ خب اگه دوست نداری بپوشیش، به یونهی میگفتی ما بدون لباس میخوابیم.
سوزی یه دونه دیگه بالش پرت میکنه و میخوره توی صورت چانسونگ، میره جلو و میگه:
_ دفعه ی بعد بهش میگم.   

داخلی - منزل وویونگ و سوهی - شب
همه دارن میرن که نیکون رو به سوهی میگه:
_ موفق باشی.
وویونگ چشم غره ای به نیکون میره و میگه:
_ حالا میفهمم که سوهی رو بیشتر از من دوست داری.
سوهی: نه توئه چندش رو دوست داشته باشه؟ معلومه که منو بیشتر دوست داره.
 نیکون لبخند کمرنگی میزنه، همه میرن ولی سوهی، مین رو به بهانه ی اینکه باهاش کار داره نگه میداره. هر دو نشستن و با هم در حال صحبتن. مین میگه:
_ چی داری میگی؟... فکر میکنی بابام چه فکری بکنه وقتی بهش بگم شب خونه ی دوستم که تازه عروسی کرده، بودم؟
سوهی: مجبور نیستی بگی خونه ی من بودی. بگو با شینهی بودی برای اینکه دلتنگ من نشه.
مین چیزی نمیگه و سوهی میگه:
_ کمکم کن دیگه، میخوام روی وویونگو کم کنم.
مین با ناراحتی میگه:
_ منو قاطی بازیتون نکن.
وویونگ که لباس خوابش رو پوشیده، میاد کنار اونا میشینه و با اشاره ی چشم به مین میفهمونه که «چرا نمیری؟» مین یه نگاه به سوهی و یه نگاه به وویونگ میکنه و با ناچاری سری تکون میده و توی این فکره که چطور فرار کنه که یهو موبایلش زنگ میخوره و جواب میده. جونهو از پشت موبایل میگه:
_ میتونیم الان با هم بریم سینما؟
مین با خودش میگه: «ایول چه به موقع» با خوشحالی میگه:
_ آره کدوم سینما همین الان میام.
مین که تلفن رو قطع میکنه، سوهی میگه:
_ حالا چی میشد یه بار باهاش نری سینما.    
مین: خودت که میدونی بخاطر کارش خیلی کم همدیگه رو میبینیم.
وویونگ با شنیدن این موضوع احساس آرامش میکنه و با لبخند به مین نگاه میکنه و میگه:
_ بنظر نامزدت خیلی باملاحظه س، از کمترین وقتش هم استفاده میکنه تو رو ببینه... حیفه، این وقت رو از دست نده و برو پیشش.

داخلی - استدیو عکاسی - شب
جونهو به موبایلش نگاهی میکنه و لبخند کمرنگی میزنه و با خودش میگه: «عجیبه... صداش خیلی شاد بود، اولین باره که وقتی فهمید میخوایم باهم بریم بیرون خوشحال شد.» نفس راحتی میکشه و توی آینه نگاهی میکنه و دستی به موهاش میکشه.  

خارجی - خیابان - شب
بارون نسبتا شدیدی میباره، درحالی که جونسو به یوبین که مسته کمک میکنه تا بتونه درست راه بره، از بار بیرون میان و به سمت ماشین میرن. جونسو همینطور که یوبین رو توی ماشین میشونه، میگه:
_ بشین، باید ببرمت خونه ت.  
 یوبین یهو شروع میکنه  به زدن جونسو و میگه:
_ چقدر احمقی، چند بار بگم نمیخوام برم.
یوبین هی این جمله رو تکرار میکنه و جونسو رو میزنه، جونسو دستای یوبین رو محکم میگیره و میگه:
_ دیگه داری عصبانیم میکنی.
یوبین: ولی من نمیخوام برم خونه، عوضی.
جونسو دستهای یوبین رو رها میکنه و با ناراحتی و غضب توی چشمهای یوبین نگاه میکنه و میگه:
_ آخه چرا مست کردی؟
یوبین با ناامیدی و ناراحتی به جونسو نگاه میکنه و یه قطره اشک از گوشه ی چشمش جاری میشه و میگه:
_نمیخوام برم خونه.
جونسو آهی میکشه و میگه:
_ باشه نمیبرمت فقط بشین توی ماشین.
 یوبین یهو دستهاشو میذاره دور صورت جونسو و با خوشحالی میگه:
_ تو خیلی خوبی، استاد تو بهترینی.
جونسو نیم خنده ای میکنه و یوبین میگه:
_ میخندی؟
جونسو با جدیت میگه:
_ بشین داری خیس میشی.
جونسو تا میخواد دستهای یوبین رو از دور صورتش برداره، یوبین صورت جونسو رو محکمتر میگیره و به طرف خودش میکشونه، لبهاشو محکم روی لبهای جونسو میذاره. چشمهای جونسو از حدقه بیرون میزنه و قلبش شروع میکنه به تند تپیدن. از اونطرف خیابان تکیون که داره با موتور رد میشه چشمش به یوبین و جونسو می افته. 

پایان قسمت پانزدهم  

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

♥ قسمت چهاردهم ♥

 داخلی - نمایشگاه اردوگاه - ظهر
جونسو همینطور که عکسها رو نگاه میکنه، چهره ی غمگین یوبین جلوی چشمهاش میاد، با خودش میگه: «چرا اینقدر غمش برام مهمه؟!.... شاید بخاطر اینه که جلوی چشمام قلبش شکست» یهو میبینه عکس یوبین خوب از آب درنیومده، به طرف یوبین میره و با عصبانیت عکس رو جلوش میگیره و میگه:
_ مگه من زاویه رو بهت نشون ندادم، بازم که بد انداختی...من ازت بیشتر از این انتظار دارم.
یوبین که توی حال و هوای خودشه و غمگین نشسته با تعجب به طرف جونسو نگاه میکنه و میگه:
_ چی گفتید استاد؟
جونسو تا چهره ی غمگین یوبین رو میبینه چند لحظه سکوت میکنه و با آرامش میگه:
_ عکست خوب نشده، من بیشتر ازت انتظار داشتم.
یوبین: از این به بعد بیشتر تلاش میکنم.
جونسو چند لحظه به یوبین نگاه میکنه و دودله که پیشش بمونه یا بره، با ناراحتی از یوبین دور میشه و میره کنار چانسونگ میشینه. چانسونگ با تعجب به جونسو که توی فکر غرقه نگاه میکنه و میگه:
_ چرا اینقدر توی فکری؟
جونسو: وقتی که دوست دخترت بهت خیانت کرد خیلی ضربه خوردی، نه؟
چانسونگ: چرا بحثش رو وسط میکشی؟ چیزی شده؟
جونسو: چیزی نشده، فقط من تا بحال تجربه ش نکردم، میخواستم بدونم چه حسیه.
چانسونگ آهی میکشه و میگه:
_ قلبت درد میگیره، احساس پوچی میکنی... هر چی هی میخوای به طرف فکر نکنی ولی بیشتر بهش فکر میکنی. احساس میکنی یه احمق بودی، احساساتت گیج میشه، نمیدونی دوستش داری یا ازش متنفری... 
وسط حرف چانسونگ، جونسو میگه:
_ همین قدر بسه.
جونسو به طرف یوبین که سرش رو روی میز گذاشته نگاه میکنه. همین لحظه سوزی به طرف چانسونگ میاد و میگه:
_ من گشنمه.
چانسونگ با تعجب میگه:
_ چقدر زود زود گرسنه ت میشه، دیشب هم خیلی زود خسته شده بودی... نکنه بچه مون...
جونسو با لبخند دلنشینی به چانسونگ و سوزی نگاه میکنه، سوزی یهو متوجه نگاه جونسو میشه و با خودش میگه: «دقیقا به چشم زن داداش داره بهم نگاه میکنه» با ناراحتی مشتی به بازوی چانسونگ میزنه و میره، چانسونگ هم دنبالش میره و میگه:
_ وایستا باهم بریم.

داخلی - منزل خانواده ی لی مین - شب
جونهو داره از مین و جینهی خداحافظی میکنه، جینهی به پشت مین میزنه و آروم میگه:
_ تا دم در بدرقه ش کن.
مین: بابا من خیلی خسته ام.
جینهی: خب اونم خسته بود، ولی تو رو تا خونه رسوند.
مین با بیحالی با سر تأیید میکنه و دنبال جونهو میره.

خارجی - خیابان - شب
جونهو و مین جلوی در خونه ایستادن، جونهو با لبخند دلنشینی میگه:
_میدونم امروز چقدر خسته شدی، نیاز نبود بیای پایین.
مین لبخند زورکی میزنه، جونهو دستش رو میذاره روی شونه ی مین و میگه:
_ خوب بخوابی، شب بخیر.
جونهو همینطور که داره میره، مین با ناراحتی به رفتنش نگاه میکنه.  

داخلی - منزل خانواده ی لی جونهو - شب
 میناه و جیهون در حال صحبتن، جونهو خسته و کوفته وارد میشه و تا اون دوتا رو با هم میبینه لبخندی روی لبش میاد و میناه میگه:
_ شام خوردی؟
جونهو: آره، مرسی. فقط الان خیلی خسته ام.
جیهون: برو استراحت کن، بعدا باهات کلی حرف دارم.
جونهو درحالی که به طرف اتاقش میره میگه:
_ خوش بگذره.
جیهون با اخم در حالی که لبخندی روی لبهاشه به جونهو نگاه میکنه. 

داخلی - منزل خانواده ی لی جونهو - اتاق جونهو - شب
جونهو روی تختش دراز میکشه و زیر لب میگه:
_ دارم کار درستی میکنم؟!
چشمهاش رو میبنده و یه لحظه چهره ی سوزی به ذهنش میاد. سریع چشمهاشو باز میکنه و با خودش میگه: «احمقانه س که الان به این چیزا فکر کنم، من قبلا تصمیمم رو گرفتم»

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - شب
نیکون و یئون توی نشیمن نشستن که دونگیل میاد و خیلی جدی میپرسه:
_ این چه وضعشه؟ توضیح بدید. 
دونگیل یه عکس از نیکون و یئون که توی اردوگاه روی تختهای جداگانه خوابیدن نشون میده که از پشت پنجره ی اتاق انداخته شده. یئون و نیکون با تعجب به هم نگاه میکنن. نیکون میگه:
_ چی رو توضیح بدیم؟
دونگیل با عصبانیت میگه:
_ کدوم زن و شوهری اینطوری با هم رفتار میکنن. (با غضب به نیکون نگاه میکنه) معلوم هست داری چیکار میکنی؟
یئون: چاره ی دیگه ای نداشتیم. تختها خیلی کوچیک بود.
دونگیل عکسی که یئون به نیکون سیلی میزد رو میذاره روی میز و میگه:
_ پس این چیه؟
نیکون عکسها رو از روی میز برمیداره و در حالی که پاره شون میکنه میگه:
_ فکر نمیکنم نیازی باشه اینا رو برات توضیح بدیم، مشکل ما دوتاس.
نیکون با عصبانیت میره. یئون با ناراحتی سرش رو پایین انداخته، دونگیل بهش میگه:
_ کار اشتباهی کرده؟ چرا بهش سیلی زدی؟
یئون: نگران نباشید، سعی میکنم خودم حلش کنم.
دونگیل: پس زودباش برو پیشش.
یئون یه لحظه از حالت دستوری دونگیل شکه میشه و آروم میگه:
_ چشم. 

داخلی - راهروی دانشکده - صبح
مین همینطور که داره راه میره از پشت پسری رو میبینه و فکر میکنه جونهوئه، ولی وقتی میبینه جونهو نیست، با آسودگی آهی میکشه و با خودش میگه: «حالا همش توی دانشکده هم باید ببینمش» همین لحظه چانسونگ درحالی که با هیکیو  صحبت میکنه از کنار مین رد میشه و مین همینطور بهش خیره میشه، با خودش میگه: «قبلا، هر روز با کلی ذوق میومدم دانشکده»

داخلی - رستوران - بعد از ظهر
 سوهی و هیکیونگ کنار هم نشستن، هیکیونگ میگه:
_ عکسش رو بهم نشون بده، این چند دقیقه رو هم دیگه نمیتونم تحمل کنم، دارم دق میکنم.
سوهی یه لحظه شکه میشه و با خودش میگه: «من عکس اون عتیقه رو توی موبایلم داشته باشم؟!» میخنده و میگه:
_ مامان اگه عکسش رو ببینی ممکنه برای خودت ازش تصور بسازی، میخوام اولین بار رو در رو ببینیش.
بعد از کمی وویونگ میاد و محترمانه با هیکیونگ رفتار میکنه. بعد از کلی گفتگو، هیکیونگ میگه:
_ پس از دبیرستان با هم دوستید.
وویونگ از جاش بلند میشه و جلوی هیکیونگ تعظیم میکنه و میگه:
_ لطفا بهم اجازه بدید با سوهی ازدواج کنم.
 هیکیونگ با ذوق به وویونگ و سوهی نگاه میکنه و سوهی هم سریع جلوی هیکیونگ تعظیم میکنه و میگه: 
_ مامان لطفا بهمون اجازه بدید با هم عروسی کنیم.
 هیکیونگ میگه:
_ اول بشینید.
وویونگ و سوهی میشینن. هیکیونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ شما شش ساله همدیگه رو میشناسید، حتما خوب به این تصمیمتون فکر کردید. (رو به سوهی) اگه از تصمیمت مطمئنی، من حرفی ندارم... میدونم که تو درست انتخاب میکنی.
 سوهی رو به هیکیونگ لبخندی میزنه و وویونگ همینطور محو رفتار اون دوتا با هم شده، احساس میکنه قلبش داره تیر میکشه و با خودش میگه: «سوهی چطور دلش میاد این اعتماد رو خدشه دار کنه؟!»
وویونگ همینطور که توی فکر غرقه، به سوهی نگاه میکنه سوهی یواشکی به پاش میزنه و زیر لب میگه:
_ چی شده؟
وویونگ سریع به خودش میاد و لبخندی میزنه. 

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق نشیمن - شب
چانسونگ و سونگهون ساکت جلوی تلویزیون نشستن و در حال نگاه کردن حیات وحش هستن. چانسونگ که حوصله ش سر رفته کنترل رو برمیداره و میخواد بزنه شبکه ی دیگه که سونگهون سریع میگه:
_ نزن، نزن... ببین چه تمساح با شکوهیه.
چانسونگ با تعجب به سونگهون نگاه میکنه و با ناامیدی کنترل رو روی میز میذاره.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - آشپزخونه - شب
سوزی و یونهی در حال شستن ظرفها هستن که یونهی میگه:
_ این پیشبند خیلی بزرگه، توی تنم داره لق میزنه، بجز این دیگه نداری؟
سوزی: چرا دارم، توی اتاق خوابه. میرم بیارم.
یونهی: وایستا من بیام.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق خواب - شب
سوزی از توی کمد لباس، پیشبند رو برمیداره. یونهی یهو لباس خوابهای سوزی رو برمیداره و میگه:
_ اینا رو چرا گذاشتی این زیر، نمیپوشیشون؟
یهو چشمهای سوزی بزرگ میشه و میگه:
_ اینا نه که تور داره، بدنمو اذیت میکنه.
یونهی با کنجکاوی میگه:
_ تو که از این عادتها نداشتی... نکنه خجالت میکشی؟!
سوزی میخنده و میگه:
_ اگه جلوی کَس دیگه ای خجالت بکشم، دیگه جلوی چانسونگ که خجالت نمیکشم.
یونهی لباس خوابها رو روی لباسهای دیگه میذاره و با تأکید میگه:
_ پس بپوشتشون، با اینا جذابتر میشی.

داخلی - کافی شاپ - بعد از ظهر
یوبین و یئون کنار هم نشستن، یوبین میگه:
_ ببخشید وقتت رو گرفتم.
یئون: من برای تو همیشه وقت دارم.
یوبین با ناراحتی میگه:
_ به کسی جز تو نمیتونم بگمش.
یئون با دقت بیشتر گوش میده، یوبین میگه:
_ قلبم خیلی درد میکنه، اصلا حس خوبی ندارم... فکر میکردم وویونگ ازم خوشش اومده ولی انگار اشتباه میکردم. 
یئون: چی شده؟! 
یوبین: توی اردوگاه حتی بهم ابراز علاقه کرد... ولی انگار اونطور که من فکر میکردم نبوده. بعد از اینکه بوسم کرد، فکر میکردم منو دوست دخترش بدونه اما انگار نه انگار که این اتفاق افتاده.
یئون با ناراحتی میگه:
_ میخوای من باهاش حرف بزنم؟

داخلی - منزل خانواده ی ان سوهی - عصر
هیکیونگ و سوهی نشستن دارن حرف میزنن، هیکیونگ میگه:
_ یعنی نمیخواین جشن بگیرین؟
سوهی الکی چهره ش رو ناراحت میکنه و میگه:
_ خب حقیقتش، دوست دارم جشن بگیریم ولی اون که کسی رو نداره. ما هم که فامیل نداریم. اینطوری جشن گرفتن فقط پول هدر دادنه.
هیکیونگ: درسته. نه که خانواده نداره ممکنه با دیدن ما توی جشن احساساتش جریحه دار بشه... برای خونه تون چیزی نمیخوای بخری؟
سوهی: اون تمام این مدت تنهایی زندگی میکرده، همه چیز توی خونه داره.
هیکیونگ: هر چی باشه، زنگ بزن ازش بپرس شاید چیزی نیاز باشه.
سوهی به وویونگ زنگ میزنه و وویونگ از پشت تلفن میگه:
_ یه خونه ی خوشگل برات گرفتم... همین الان بیا ببینش.

داخلی - کلوب - شب
نیکون تنها نشسته با موبایلش با یئون صحبت میکنه:
_ من الان توی کلوبم. وویونگ تازه خونه خریده، شب میرم پیش اون، نگران نباش... جوری رفتار کن که از دستم ناراحتی، فقط اگه دکتر ازت پرسید چیزی بهش نگو؛ بذار فکر کنه قبل از اینکه به اون بگی داری سعی میکنی خودت مشکلمون رو حل کنی.
یئون از پشت موبایل میگه:
_ حواسم به همه چیز هست.
نیکون تماس رو قطع میکنه و همینطور به سوهی فکر میکنه.

داخلی - زیرزمین یه خونه ی قدیمی - شب
نمایی از زیرمین کوچک و کثیفی که پر از حشره س، وویونگ در حالی که دست سوهی رو گرفته وارد میشن. سوهی با بی میلی به اطراف نگاه میکنه و میگه:
_ دیوونه شدی میخوای توی این کثافتا زندگی کنیم؟
وویونگ با مظلومیت میگه:
_ متأسفم من فقط در همین حد بوجه داشتم، حتی داشتم گیتارمم میفروختم ولی صاحب خونه دلش به حالم سوخت و تخفیف داد.
سوهی: برای کی داری نقش بازی میکنی؟ فکر کردی نمیدونم بچه پولداری؟ عمرا همچین جایی زندگی کنم. اصلا میذاری پای دخترایی که باهاشونی به زمین همچین جایی بخوره؟
وویونگ:اِ.. راست میگی ها... تو هم دختری... فکر کردم جونوری آوردمت پیششون.
سوهی با غضب نگاهش میکنه و میگه:
_ اگه نمیخوای خونه ای که خریدی رو نشونم بدی، کار دارم باید زودتر برم.  

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - شب
یئون میخواد وارد اتاق چانهی بشه که دونگیل صداش میکنه و میگه:
_ نیکون هنوز نیومده خونه؟... میدونی ساعت چنده؟ داره یازده رو هم میگذره.
یئون با ناراحتی میگه:
_ گفت کار داره دیرتر میاد.
دونگیل: حالا خوبه سر کار نمیره، آخه چیکار داره که دیر بیاد؟!... باید توی بیمارستان یه کار براش جور کنم.
یئون: ولی اون که عکاسی داره میخونه، توی بیمارستان؟! چیکار میتونه بکنه؟
دونگیل: از اول بهش گفتم عکاسی برات نون و آب نمیشه.
یئون: چرا؟ میتونه با عکسهاش نمایشگاه راه بندازه.
دونگیل: چی؟ پولم رو برای یه همچین چیز بی ارزشی ریسک کنم؟
یئون مات و مبهوت به دونگیل نگاه میکنه و با خودش میگه: «یعنی واقعا هدف پسرش اینقدر براش بی ارزشه؟!» 

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - اتاق چانهی - شب
یئون پتو رو روی چانهی میکشه و بالای سرش میشینه، چانهی میگه:
_ امشب داداش نیکون برام قصه نمیگه؟
یئون: نه، امشب خودم برات یه داستان خوشگل تعریف میکنم.
چانهی: نه، دوست ندارم. داداش نیکون بهتره.
یئون یه لحظه شکه میشه و میگه:
_ حالا امشب و تحمل کن.

روستا
داخلی - منزل مادربزرگ کیم جونسو - شب
جونسو در حالی که مادربزرگ رو بغل کرده کنار شومینه نشستن. جونسو با محبت میگه:
_ مامان بزرگ، دلم برات یه ذره شده بود.
مادربزرگ، جونسو رو نوازش میکنه. جونسو میگه:
_ اینجا تنها نیستی؟... میخوای بیای پیش من.
مادربزرگ لبخندی میزنه و میگه:
_ خودت که میدونی از صبح تا شب با دوستامم، اگه یه روز اونا رو نبینم انگار زندگی نکردم... انگار تو خیلی تنهایی؟ نه؟!
جونسو میخنده و میگه:
_ تنهایی هم خوبه. هر موقع بخوای میخوابی، هرموقع بخوای غذا میخوری، کسی نیست که مزاحم کارت بشه.  

شهر
داخلی - منزل وویونگ و سوهی - شب
 نمایی از یه خونه ی مجلل و پر زرق و برق که سوهی و وویونگ روی مبلهای سفیدش نشستن و درحال کل کل کردنن. نیکون وارد میشه و تا سوهی رو میبینه میگه:
_ ا... تو هم اینجایی؟ 
وویونگ: نمیدونستی بزرگترین مزاحم زندگی منی؟... سوهی میخواست امشب با من باشه.
یهو انگار روی نیکون آب یخ میریزن. سوهی رو به وویونگ، میگه:
_ داری ازرویاهات براش میگی؟ عمرا بذارم دستت بهم بخوره (به طرف در خروجی میره) من دارم میرم بهتون خوش بگذره.
وویونگ رو به سوهی پوزخندی میزنه و میگه:
_ الان جلوی نیکون داری اینطوری میکنی، فردا میبینیم که چطور بهم التماس میکنی تا فقط یه بار بغلت کنم.
سوهی با غضب به وویونگ نگاه میکنه. نیکون با حسرت پیش خودش میگه: «ما به خاطر مشکلمون عروسی کردیم... ولی اینا... دارن با عروسیشون برای خودشون مشکل درست میکنن.»      

داخلی - منزل خانواده ی بک نیکون - اتاق نیکون و یئون - نیمه شب
یئون روی تخت دراز میکشه و توی فکر غرق میشه، زیر لب میگه:
_ یعنی چانهی اینقدر به نیکون عادت کرده؟
یئون به جای خالی نیکون روی تخت نگاه میکنه و احساس میکنه قلبش داره مچاله میشه، آهی میکشه و میگه:
_ انگار منم بهش عادت کردم.

داخلی - منزل خانواده ان سوهی - نیمه شب
سوهی و شینهی در حال فیلم تماشا کردنن که شینهی میگه:
_ پس پسری که دوست داشتی وویونگ بود؟... همیشه وقتی نیکون باهاش بود، ناراحت میشدی، فکر میکردم از وویونگ بدت میاد که از رفتاراش انتقاد میکنی.
سوهی لبخند الکی میزنه و میگه:
_ نه، من از وویونگ خوشم میومد ولی نمیخواستم کسی بفهمه، اون بهم اعتراف کرد که دوستم داره و قول داد که از رفتاراهای زشتش دست برمیداره، منم بهش اعتماد کردم و قبولش کردم. 
شینهی: پس وویونگ هم تو رو دوست داشت که اینقدر سر به سرت میذاشت.

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - اتاق خواب - نیمه شب
چانسونگ و سوزی خوابن که یهو با صدای تلفن از خواب میپرن و چانسونگ خوابالود تلفن رو جواب میده:
_ چی؟... (با هول) منم الان میام.
سوزی سریع میپرسه:
_ چی شده؟
چانسونگ درحالی که لباسهاشو عوض میکنه میگه:
_ حال بابابزرگ بد شده، بردنش بیمارستان.

پایان قسمت چهاردهم

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

♥ قسمت سیزدهم ♥

خارجی - اردوگاه - عصر
 نیکون به یئون میگه:
_ پس بهم سیلی بزن.
یئون سیلی به نیکون میزنه و با ناراحتی ازش دور میشه و نیکون هم به سمت بار میره.

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق جونسو و چانسونگ - شب
چانسونگ و جونسو توی جاشون دراز میکشن و چانسونگ میگه:
_ امشب نمیری عکاسی؟
جونسو: نه، جات خالی دیشب کل منظره های اینجا رو عکس انداختم.
چانسونگ با شیطنت میگه:
_ پس تصمیمت اینه که امشبو از یه تازه عروس و داماد بگیری؟ 
جونسو: میخوای برمـ....
جونسو همینطور که داره اینو میگه خوابش میبره، چانسونگ هم یواشکی بهش میخنده.

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق وویونگ و نیکون و جونهو - شب
نیکون همینطور که نشسته از صورتش یه عکس میندازه و برای یئون اس ام اس مینویسه: [ببین جای سیلیت هنوز روی لپم مونده نمیشد یکم آرومتر بزنی؟] یئون در جواب نوشته: [داروش پیش خودمه، هر موقع دیدمت بهت میدمش] وویونگ با شیطنت به نیکون نگاه میکنه و میگه:
_ انقدر دوری سخته؟... براش عکس میفرستی... فقط چند دقیقه س که همدیگه رو ندیدید، نمیخواد اینطوری خودتو خسته کنی. میخوای یه راه بهت بگم که هم تو راحت بخوابی و هم اون؟
نیکون چشمهاشو جمع میکنه و میگه:
_ چی؟
وویونگ میپره بلوز نیکون رو از تنش درمیاره و موبایل رو میگیره و میگه:
_ حالا یه ژست سکسی بگیر.
نیکون: بیخیال.
وویونگ: از وقتی عروسی کردی خیلی مثبت شدی، نگران نباش فقط برای زنت میفرستمش. (گوشه ی لبش رو گاز میگیره و چشمهاشو خمار میکنه) اینطوری کن.
نیکون هم ادای وویونگ رو درمیاره و وویونگ عکس رو میندازه و برای یئون و سوهی میفرسته. نیکون تا میبینه برای سوهی هم فرستاده سریع میگه:
_ چرا برای سوهی فرستادی؟
وویونگ لبخند شیطانی میزنه و میگه:
_ وقتی اذیتش میکنم حال میده.
اس ام اسی از یئون میرسه: [تا حالا اینقدر جذاب ندیده بودمت] وویونگ میخنده و میگه:
_ دیدی چقدر تأثیر داشت حتی از وقتی که باهاش میخوابی هم جذابتر دیدتت.
نیکون دستی به سرش میکشه و زیر لب میگه:
_ داری همه چیزو خراب میکنی.
بعد از کمی اس ام اسی از سوهی میرسه: [وویونگ میدونم اون دور و اطرافی، نیکون اگه تنها باشه اینکارا رو نمیکنه. اینطوری نکن برای یئون سوءتفاهم میشه. اگه جرأتشو داری عکس خودتو بفرست] وویونگ بلند میخنده و میگه:
_ عمرا، بذار تا صبح منتظر عکس من باشه. (کمی فکر میکنه) سوهی راست میگه، باید یه جوری ثابت کنی یئون رو بیشتر دوست داری.
نیکون توی جاش دراز میکشه و میگه:
_ این مسخره بازیها رو بس کن.
وویونگ مثل فرفره قبل از اینکه حتی نیکون بخواد مانعش بشه شلوار نیکون رو از تنش درمیاره. نیکون با هول میگه:
_ وویونگ داری چیکار میکنی؟
وویونگ: یه ژست بیا.
نیکون: ولم میکنی؟
وویونگ: نه.
نیکون دستهاشو به کمرش میزنه صورتش رو از وویونگ برمیگردونه و میگه:
_ ایـــش.
همین لحظه وویونگ ازش عکس میندازه و میگه:
_ از این بهتر نمیشد.
نیکون سریع سعی میکنه موبایل رو از وویونگ بگیره ولی وویونگ همینطور که از دست نیکون در میره زیر عکس مینویسه: [نظرت درمورد این چیه؟] و برای یئون میفرسته.

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق سوزی و یوبین - شب
یوبین و سوزی با یئون نشستن و دارن گفتگو میکنن، همین لحظه اس ام اس به موبایل یئون میرسه، یئون تا عکس نیکون رو میبینه شکه میشه و سریع صفحه ی موبایلش رو روی پاش پنهون میکنه، سوزی در حالی که موبایل رو از یئون میگیره میگه:
_ اگه میخوای با موبایلت بازی کنی، برای چی اومدی اتاق ما؟
سوزی یهو چشمش به عکس نیکون می افته و سریع موبایل رو پرت میکنه توی بغل یئون و میگه:
_ بگیر مال خودت!
یئون میخواد عکس رو ببنده همینطور به عکس نگاه میکنه و آب گلوش رو به سختی قورت میده. سوزی میگه:
_ همچین با ذوق نگاه میکنی انگار برای اولین باره میبینیش.
یوبین: مگه اون چیه؟
سوزی: عکس شوهرشه. (رو به یئون) اینقدر دلت واسش تنگ شده بود؟
یئون: معلومه که دلم تنگ میشه، مثل تو پارتی ندارم که هر شب باهاش باشم. مجبورم عکسش رو نگاه کنم.

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق وویونگ و نیکون و جونهو - شب
نیکون توی جاش دراز کشیده و چشمهاشو بسته. جونهو تا از حموم در میاد وویونگ آروم بدون اینکه نیکون متوجه بشه، جونهو رو از اتاق بیرون میبره.

خارجی - خوابگاه اردوگاه - شب
جونهو به وویونگ میگه:
_ چی شده؟
وویونگ: فقط کاری که میگم رو بکن و هیچ سوالی هم نپرس.
جونهو: منظورت چیه؟
وویونگ: بخاطر خودت اینکار رو میکنم. باید برای جشنواره ی فردا همه شارژ باشن.
وویونگ، جونهو رو به اتاق سوهی و یئون و مین میبره.

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق مین و سوهی و یئون - شب
 مین و سوهی با تعجب به وویونگ و جونهو نگاه میکنن، وویونگ میگه:
_ پس یئون کجاس؟
سوهی: رفته پیش دوستاش.
وویونگ دست سوهی رو میگیره و رو به مین و جونهو میگه:
_ خوش بگذره.
وویونگ، سوهی رو کشون کشون بیرون میبره.

خارجی - خوابگاه اردوگاه - شب
وویونگ و سوهی دارن به طرف اتاق سوزی و یوبین میرن که چانسونگ از پشت آروم دستش رو روی شونه ی وویونگ میذاره و میگه:
_ داری چیکار میکنی؟ 
وویونگ برمیگرده و تا چانسونگ رو میبینه لبخندی میزنه و میگه:
_ یه نقشه ریختم حرف نداره، بموقع دیدمت. بیا بریم.
چانسونگ مشکوکانه نگاهش میکنه و وویونگ میگه:
_ اگه بیای به نفع همه کار کردی.
چانسونگ همراه وویونگ و سوهی به جلوی در اتاق سوزی و یوبین میرن. یوبین در رو باز میکنه، وویونگ میگه:
_ به یئون هم بگو بیاد باهاتون کار دارم.
یئون و یوبین که میان، وویونگ، چانسونگ رو میفرسته داخل اتاق و رو به یئون میگه:
_ برو اتاق ما، نیکون منتظرته.
یئون متعجب میشه ولی به روی خودش نمیاره و به طرف اتاق نیکون میره. وویونگ دست یوبین و سوهی رو میگیره و به طرف اتاق جونسو میرن.

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق جونسو و چانسونگ - شب
جونسو در رو باز میکنه و وویونگ و سوهی و یوبین میان توی اتاق. وویونگ میگه:
_ کیم جونسو، اتاقای خوابگاه رو بد تقسیم کرده بودن که من درستش کردم. ما باید امشبو اینجا بمونیم.
جونسو آهی میکشه و روی تخت میشینه. سوهی با غضب به وویونگ نگاه میکنه و میگه:
_ نقشه ی مذخرفت این بود؟ حداقل درست تقسیم میکردی که ما هم جا داشته باشیم بخوابیم. فقط به فکر زوجا بودی؟
سوهی همین لحظه به جونهو که الان با مینه فکر میکنه و دیگه چیزی نمیگه. وویونگ دستش رو میندازه دور گردن سوهی و میگه:
_ تو که جات پیش خودمه. مگه با اون اس ام اس ازم نخواستی که بیام پیشت؟
وویونگ بلوزش رو درمیاره و میگه:
_ دیدی که این کار برای من مثل آب خوردنه، حالا تو جرأتش رو داری یا نه؟
 سوهی پوزخندی میزنه، وویونگ و سوهی با هم روی یه تخت دراز میکشن.
 یوبین احساس میکنه قلبش داره تیر میکشه و با ناراحتی به وویونگ نگاه میکنه. وویونگ رو به جونسو میگه:
 _ شما دوتا هم هر جور میخواین با هم کنار بیاین.
جونسو به یوبین نگاه میکنه و متوجه ناراحتیش میشه، کنار یوبین میشینه و آروم میگه:
_ از رفتار وویونگ شکه شدی؟
یوبین با ناراحتی به جونسو نگاه میکنه، جونسو میگه:
_ اخلاقش رو نمیدونستی؟
یوبین تا چشمهاش نمناک میشه سرش رو میندازه پایین، جونسو آروم دستش رو میذاره روی شونه ی یوبین و میگه:
_ تو برو روی تخت بخواب، من روی کاناپه میخوابم.
یوبین که بغض گلوش رو گرفته بدون هیچ حرفی میره روی تخت دراز میکشه و زیر پتو بدون صدا گریه میکنه.

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق مین و سوهی و یئون - شب
جونهو و مین نشستن و سکوت کردن. مین میگه:
_ الان خوشحالی که به فرصتهای آشناییمون اضافه شده؟ 
جونهو مظلومانه نگاهش میکنه، مین میگه:
_ متاسفم، من خوابم میاد.
مین توی جاش دراز میکشه و چشماشو میبنده. جونهو همینطور روی تختش میشینه و توی فکر غرق میشه و با خودش میگه: «چرا اصلا باهام حرف نمیزنه؟ چرا برای اینکه همدیگه رو بهتر بشناسیم تلاشی نمیکنه؟!».

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق وویونگ و نیکون و جونهو - شب
نیکون در رو باز میکنه و یئون سریع میاد توی اتاق و میگه:
_ چرا صدام کردی؟ اگه جاسوس بابات متوجه بشه که اومدم اینجا نقشه مون خراب میشه.
نیکون با تعجب میگه:
_ من گفتم بیای؟... (میخنده) ای وویونگ بدجنس، میگم چرا دوتایی غیبشون زده.
یئون: امشب واقعا عجیب شدی، اون از اون عکسها، اینم از دعوت کردنم.
نیکون میخنده و میگه:
_ اونا رو وویونگ برات فرستاد، پاکشون کردی؟
 یئون: چرا باید پاکش کنم؟
نیکون: عکس لخت پسر مردم به چه دردت میخوره؟
یئون: به تو چه؟ موبایل خودمه، دوست دارم هر عکسی داشته باشم.
نیکون جا میخوره و میگه:
_ باشه. (موبایلش رو برمیداره و یهو از چهره ی یئون عکس میندازه) وای چقدر خوشگل شدی.
یئون با تعجب عکس رو نگاه میکنه و میگه:
_ خیلی بد افتادم، پاکش کن. 
نیکون: متأسفم، موبایل خودمه دوست دارم این عکس رو داشته باشم... تازه ممکنه به هرکسی هم که دوست دارم بدم.
یئون میخنده و میگه:
_ انگار دوست داری همه عکس لختتو ببینن.
نیکون با آرامش میشینه و میگه:
_ مهم نیست.
یئون کنار نیکون میشینه و میگه:
_ تو اول پاکش کن منم عکس تو رو پاک میکنم. 
نیکون عکس یئون رو پاک میکنه، یئون درحالی که عکس نیکون رو پاک میکنه میگه:
_ چه نیازی به این عکس هست، وقتی خودتو دارم.
یئون لپ نیکون رو میبوسه. نیکون با تعجب نگاهش میکنه و دستهاشو ضربدری روی سینه ش میگیره و مشکوکانه به یئون نگاه میکنه. یئون میگه:
_ نترس، گفتم که داروی اون سیلی پیش خودمه.
نیکون لبخندی میزنه و با محبت بهش نگاه میکنه، با لبخند نیکون یهو یئون احساس میکنه تمام بدنش گر گرفته و با لبخند میگه:
_ ازت واقعا ممنونم، من کسی رو بجز تو ندارم.
نیکون دستش رو روی دست یئون میذاره و میگه:
_ من کنارتم.   
  
خارجی - اردوگاه - شب
سوزی و چانسونگ همینطور که میدوئن، چانسونگ میگه:
_ با این وضعیتی که وویونگ درست کرده فکر کنم امشبم جونسو کل شبو عکاسی کنه.
سوزی با تعجب میگه:
_ چرا؟
چانسونگ: آخه سه نفری حمله کردن به اتاقش، احتمالا دووم نمیاره.
سوزی به اطراف نگاه میکنه و دنبال جونسو میگرده. همین لحظه یهو چانسونگ، سوزی رو به طرف خودش میکشه. سوزی با تعجب بهش نگاه میکنه چانسونگ شاخ و برگهایی که جلوی سوزی هست رو نشون میده و میگه:
_ اگه نگرفته بودمت، الان توی این شاخ و برگها گیر کرده بودی.
سوزی نفس راحتی میکشه و چانسونگ با لبخندی روی لب عرقهای سوزی رو پاک میکنه و دستش رو میذاره روی شکم سوزی و میگه:
_ نترسیدی که؟... حال بچه مون خوبه؟
سوزی دستش رو روی دست چانسونگ میذاره و میگه:
_ نه... فکر میکنم خسته شده. باید کولش کنی.
چانسونگ سریع دستش رو کنار میکشه و میگه:
_ نه، بچه مون تنبل میشه اگه کولش کنم، نمیخوام از همین الان تنبل بارش بیارم.   
سوزی به بازوی چانسونگ میزنه و میگه:
_ پس اینا واسه چیه؟
چانسونگ، سوزی رو دستهاش بلند میکنه و میگه:
_ برای بلند کردن مامانشه.

داخلی - خوابگاه اردوگاه - اتاق جونسو و چانسونگ - شب
وویونگ، سوهی رو محکم بغل کرده و خوابیده، سوهی از قصد هی به وویونگ لگد میزنه و صدای تختشون سکوت شبو شکسته. یوبین هنوز خوابش نبرده و به وویونگ فکر میکنه، جونسو هم که ناخواسته ذهنش با فکر یوبین مشغوله به بهانه ی آب خوردن بلند میشه، یوبین تا میبینه جونسو بلند شده سریع خودشو به خواب میزنه. جونسو همینطور که آب میخوره، یواشکی یوبین رو نگاه میکنه، وقتی میبینه خوابه با خیال راحت توی جاش دراز میکشه و میخوابه. سوهی هم دست بردار نیست و هی لگد میزنه، وویونگ با پاش محکم پای سوهی رو قفل میکنه و مانع لگد زدنش میشه.

 داخلی - اردوگاه - ظهر
 روز جشنواره س و عکسهاشون رو به نمایش گذاشتن و کسایی که گروه رقص بودن در حال حاضر شدن برای اجرا هستن. موبایل یئون زنگ میخوره، یئون تا میبینه دونگیله، با بیحالی جواب میده و دونگیل از پشت موبایل میگه:
_ چه خبر؟ خوش میگذره؟ چانهی خیلی دلش برات تنگ شده.
یئون: دیروز باهاش حرف زدم، دیگه چیزی نمونده. فردا برمیگردیم.
دونگیل: چرا صدات اینطوریه، چیزی شده؟
یئون: چیزی نشده. فقط یکم خسته ام.
دونگیل: پس منتظرتونیم.

خارجی - اردوگاه - عصر
سوهی همینطور که قدم میزنه با موبایل حرف میزنه:
_ مامان من یه پسری رو دوست دارم.
هیکیونگ از پشت موبایل میگه:
_ واقعا؟
سوهی: وقتی اومدم خونه میخوام با هم آشنا بشید.
هیکیونگ: اسمش چیه؟ چطور پسریه؟
سوهی: فردا بعد از ظهر وقتت رو خالی بذار تا همدیگه رو ببینید. وقتی خودت ببینیش میفهمی چطور پسریه.
بعد از اینکه سوهی تماس رو قطع میکنه به طرف وویونگ که روی صندلی نشسته میره و میگه:
_ فردا شیک و تر و تمیز باش، بوی الکل ندی، مامانم خیلی خوب این جور چیزا رو میفهمه. اونوقت موافقت نمیکنه.
وویونگ با لبخند شیطانی روی لبش میگه:
_ خودم میدونم چطور باید دل مامانت رو بدست بیارم.
سوهی کنار وویونگ میشینه و میگه:
_ تو نمیخوای منو به خانواده ت نشون بدی؟
لبخند وویونگ محو میشه و بعد از کمی سکوت میگه:
_ من مستقلم، نیازی نیست خانواده م بدونن. فقط یه خونه میگیرم و میریم توش زندگی میکنیم.
سوهی: یعنی جشن عروسی نمیگیرم؟
وویونگ: میخوای بخاطر دو دقیقه با هم زندگی کردنمون وقت مردم رو بگیری؟ همینم که داریم عروسی میکنیم فقط به خاطر مامان توئه.
سوهی: خوشم میاد خودتم میدونی فقط دو دقیقه س.

خارجی - نمایشگاه اردوگاه - عصر
جونسو همینطور که عکسها رو نگاه میکنه، چهره ی غمگین یوبین جلوی چشمهاش میاد، با خودش میگه: «چرا اینقدر غمش برام مهمه؟!.... شاید بخاطر اینه که جلوی چشمام قلبش شکست» 

پایان قسمت سیزدهم