۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

FanArt - Taecyeon

این نقاشی رو مرضیه کشیده، امیدواریم خوشتون بیاد D=

سریال ایمان

سلام 
سحر جان ما سریال ایمان رو تا قسمت 20 دیدیم و بنظرمون سریال خوبیه...  با سریال دکتر جین خیلی فرق داره با اینکه هر دو دکتری هستن که به زمان قدیم سفر میکنن، دکتر جین خیلی پزشکی بود ولی ایمان بیشتر تاریخی، رمانتیک و تخیلیه البته هنوز 4 قسمتش مونده که اونم خیلی مهمه ولی تا اینجاش قشنگ بوده.

Fake 2PM - When We Are Together

این ویدئو رو مخصوص بازگشت نیکون از تانزانیا درست کردیم
امیدواریم خوشتون بیاد


۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

Fake 2PM - We Have MINJUN In The House

مین-جون (جونسو که از دیروز اعلام کرد اسمش رو از جونسو به مین-جون تغییر داده) میخواد توجه بقیه ی اعضاء رو به خودش جلب کنه
امیدواریم خوشتون بیاد


۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

عکسها و تیزر آلبوم جدید گروه MissA

اسم آلبومشون "زنان مستقل" هستش و عنوان آهنگ موزیک ویدئوشون هم "من به مرد احتیاج ندارم" هستش
به نظر باید جالب باشه باید تا 15 اکتبر صبر کنیم تا ببینیمش :)

این لینک تیزر آهنگشونه

472191_449912641714438_709839313_o.jpg
Snap_2012_10_10_06_54_13_001.png
Snap_2012_10_11_06_54_04_002.jpg

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

نظر سنجی - موندگارترین سکانسهای "انتخاب من"

از تمام دوستانی که همراهیمون کردن و داستان "انتخاب من" رو تا آخر خوندن تشکر میکنیم.

حالا ازتون میخوایم قشنگترین سکانس یا سکانسی که توی ذهنتون مونده رو توی قسمت نظرات برامون بنویسید.

یه دنیا ممنون.


دوستانی که هر دوتا داستان رو خوندن لطفا توی این نظر سنجی شرکت کنید
ممنون

survey solutions

نظرسنجی جدید درمورد زوجهای داستان گذاشتیم
از دوستانی که داستان «انتخاب من» رو میخونن و برامون نظر میذارن ممنونیم
لطفا توی این نظر سنجی هم شرکت کنید، ممنون





♥ قسمت بیست و ششم ♥ (قسمت آخر) ♥♥♥♥♥

خارجی - کوهستان - ظهر
جونهو و مین از چادرشون بیرون میان و همینطور زیر بارون جونهو شروع میکنه به مسخره رقصیدن، مین میزنه زیر خنده و میگه:
_ چطور میتونی جلوی یه رقاص اینطور مسخره برقصی؟!
جونهو لبخندی میزنه و میگه:
_ من آدم با استعدادیم، اینطوری رقصیدن هم خودش کلی استعداد میخواد.
مین جلو میره و دست جونهو رو میگیره و میذاره روی کمر خودش و میگه:
_ فیلمهای رمانتیک رو ندیدی؟... زیر بارون باید رمانتیک رقصید. یه آهنگ رمانتیک بخون و هر کاری من کردم بکن.
جونهو آهنگ be with you رو میخونه و شروع میکنن به رقصیدن. مین با شنیدن صدای جذاب جونهو که در گوشش میخونه همینطور به چهره ی جونهو که زیر بارون خیس شده خیره س، تا جونهو به مین نگاه میکنه یه قطره بارون از چونه ش روی صورت مین می افته، مین با تماس اون قطره روی صورتش، احساس میکنه محبت توی تمام وجودش پخش میشه. همینطور توی چشمهای هم ذل زدن، مین میگه:
_ چرا دیگه نمیخونی؟... صدات خیلی قشنگه.
قلب جونهو میلرزه و با خوشحالی میگه:
_ بلآخره از یه چیزیم خوشت اومد.
مین: قبلا که گفتم، از دست پختت خوشم میاد.
جونهو: فکر میکردم بخاطر اینکه چاقت میکنه ازش بدت میاد، اینطور نیست؟!
مین به علامت منفی سرش رو تکون میده، جونهو لبخند میزنه و با خجالت دستی به سرش میکشه. مین که دیگه طاقت نداره توی چشمهای جونهو نگاه کنه به بهونه ی رقص سرش رو به سینه ی جونهو تکیه میده، جونهو به آواز خوندن ادامه میده.   

داخلی - چادر وویونگ و سوهی - ظهر
وویونگ و سوهی و یئون و نیکون نشستن و درحال صحبتن. یهو وویونگ میگه:
_ هیس...
همه شون ساکت میشن، صدای جونهو که داره میخونه رو میشنون، وویونگ با شیطنت لبخندی میزنه. نیکون، وویونگ رو میزنه و میگه:
_ فضول.
سوهی: نامردا به بهانه این که اینجا جا نیست رفتن توی چادر خودشون و دوتایی خوش میگذرونن.
وویونگ با شیطنت ابروهاشو بالا میندازه و به سوهی میگه:
_ میخوای ما هم خوش بگذرونیم؟
سوهی با خودش میگه: «الان برای فهمیدن احساساتش بهترین موقعیته» یهو لپ وویونگ رو میبوسه، وویونگ شوکه میشه و قلبش فرو میریزه. نیکون همینطور که به سوهی نگاه میکنه به یاد حرف یئون می افته که دیشب گفته بود: «سوهی که به قلب تو اهمیت نمیده» وویونگ آروم درگوش سوهی میگه:
_ انگار واقعا از حرفهای دیشب منظور داشتی!
سوهی با کنجکاوی به وویونگ نگاه میکنه و با خودش میگه: «پس واقعا احساساتش اینه، فکرشو میکردم از کارم شوکه بشه»

داخلی - منزل کیم جونسو - ظهر
یوبین سر میز نشسته و جونسو میز ناهار رو میچینه، یوبین میگه:
_ منظورت اینه که این غذا رو هیچ جای دیگه ی دنیا نمیتونم پیدا کنم، فقط اینجا میتونم بخورم؟
جونسو: دقیقا... 
جونسو کنار یوبین ایستاده، اتفاقی قاشق از دست یوبین می افته زمین، جونسو میشینه و قاشق رو برمیداره، یوبین با محبت بهش نگاه میکنه و دستش رو میذاره روی دست جونسو که روی میزه، جونسو با تعجب نگاهش میکنه و بعد از کمی میگه:
_ تا حالا شده که ازم خوشت بیاد؟
 یوبین با محبت به چشمهای جونسو چشم میدوزه و میگه:
_ تو منو با عشقت نجات دادی، نه تنها اونشب برام دوستداشتنی بودی، هرچی بیشتر هم میگذره بیشتر ازت خوشم میاد... من (سرش رو پایین میندازه) هم اونموقع و هم تا آخر عمرم به عشقت احتیاج دارم.
جونسو با محبت به یوبین نگاه میکنه و با گرمی درآغوش میگیرش، میگه:
_ ازت ممنونم.
یوبین: من باید ازت ممنون باشم که گذاشتی بفهمم عاشقتم.
جونسو به صورت یوبین نگاه میکنه و با ذوق میگه:
_ چی گفتی؟
یوبین پیشونی جونسو رو میبوسه و هردو با اشتیاق به لبهای هم نگاه میکنن و آروم آروم بهم هم نزدیک میشن.
همین لحظه دست یوبین میخوره به لیوان آب و خالی میشه روی جونسو، جونسو شوکه میشه و نا خودآگاه میخواد بلند بشه که سرش میخوره به یوبین، یوبین پیشونیش رو میگیره و هر دو میزنن زیر خنده. 

خارجی - خیابان - عصر
چانسونگ و سوزی دارن راه میرن، سوزی میگه:
_ چرا از جیا خوشت نیومد؟ اون که با چیزایی که گفتی خیلی جور بود؟
چانسونگ: خیلی ساکت بود.
سوزی: مگه نگفته بودی زیاد حرف نزنه.
چانسونگ: نه، منظورم یه چیزی تو مایه های خودته.
یهو سوزی جلوی یه مغازه می ایسته و تصویرش که افتاده توی شیشه رو نشون میده و میگه:
_ پس این دختر چطوره؟
چانسونگ با تعجب توی مغازه رو نگاه میکنه ولی هیچ دختری توی مغازه نیست یهو تصویر سوزی رو توی شیشه میبینه و متوجه منظور سوزی میشه با ناامیدی بهش نگاه میکنه و میگه:
_ من اینو نمیخوام (با نگاهی مظلوم) تو رو میخوام که لمس میشی.
یهو قلب سوزی میریزه و میگه:
_ الان دوباره مردونگیت زده بالا؟
چانسونگ پوزخندی میزنه و به راهش ادامه میده.

خارجی - کوهستان - شب
نیکون و یئون کنار آتش درحال حاضر کردن شام هستن و بقیه کمی اونطرفتر در حال گفتگوئن. یئون محو غذا درست کردنه و نیکون محو یئون، یهو نیکون میگه:
_ یئون...
یئون به نیکون نگاه میکنه و نیکون میگه:
_ نمیدونم چم شده، هر چی فکر میکنم میبینم تو از سوهی برام مهمتری.
یئون با نگاهی گیج به نیکون نگاه میکنه، نیکون میگه:
_ دوسال فقط به سوهی فکر میکردم... مطمئن بودم اینقدر دوستش دارم که هیچ کس نمیتونه جاش رو توی قلبم بگیره.
یئون با ذوق میگه:
_ داری میگی منو به اندازه ی سوهی دوست داری؟
نیکون دستهای یئون رو میگیره و میگه:
_ تمام این مدت سعی میکردم مراقب احساساتم باشم، ولی با این وجود وقتی به خودم اومدم دیدم تموم فکر و ذکرم تویی.
یئون با محبت میگه:
_ داری گیجم میکنی منظورت چیه؟
نیکون با محبت دوتا دستاش رو دور صورت یئون میگیره و همینطور که به لبهای یئون نگاه میکنه میگه:
_ خیلی وقت پیش انتخابمو کرده بودم ولی حتی خودمم نفهمیده بودم.
یئون با اشتیاق به لبهای نیکون نگاه میکنه و میگه:
_ پس چرا تأمل میکنی؟
نیکون لبخندی میزنه و با تمام احساساتش یئون رو میبوسه. یهو بقیه که اونطرفتر بودن با بوی سوختگی غذا به طرف اونا برمیگردن و با تعجب نگاهشون میکنن. وویونگ میدوئه طرف غذا و درحالی که از روی آتش برش میداره میگه:
_ ایـــش، غذامون سوخت.
نیکون و یئون سریع بوسیدنشون رو تموم میکنن و یئون با خجالت میگه:
_ ببخشید.
یئون سریع به چادر میره، نیکون لبخند خود شیرین کنی تحویل وویونگ میده و وویونگ میگه:
_ قلبت داره مثل گنجیشک میزنه، بلند شو برو پیشش.
نیکون اخم شیرینی میکنه و پیش یئون میره. 

خارجی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - حیاط  - عصر
چانسونگ و بابابزرگ همینطور که شطرنج بازی میکنن، چانسونگ میخواد چیزی بگه ولی مردده، با خودش میگه: «از اولم قرارمون همین بود... چرا الان دو دل شدم؟!... بخاطر سوزی هم که شده باید بگم. اون میخواست مستقل باشه نه زن من.» دلش رو به دریا میزنه و میگه:
_ بابابزرگ، حالا که سوزی نمیتونه باردار بشه باید چیکار کنیم؟
بابابزرگ: معلومه دیگه صبر میکنیم، یه سال که چیزی نیست یه چشم به هم بزنی تموم شده.
چانسونگ: خب من برای اینکه زود بچه دار بشم باهاش عروسی کردم، اینطوری ازدواجمون چه فایده ای داشت؟
یهو بابابزرگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ چی داری میگی؟
چانسونگ: باید ازش جدا بشم، اینطوری میتونم با یه دختر دیگه عروسی کنم و تو زودتر نتیجه ت رو ببینی.
بابابزرگ یهو کله ش داغ میکنه و با عصبانیت میگه:
_ داری میگی فقط بخاطر اینکه من میگفتم میخوام بچه ت رو ببینم با سوزی عروسی کردی؟... به فکر زنت نیستی؟ میدونی وقتی بفهمه فقط ازش بچه میخواستی چه احساسی میشه؟
چانسونگ: بابابزرگ سوزی خودش پیشنهاد جدایی رو داد.
اشک توی چشمهای بابابزرگ جمع میشه و یه سیلی به چانسونگ میزنه و میگه:
_ این بچه بازی ها چیه؟
چانسونگ که تا به حال از بابابزرگ سیلی نخورده بود با تعجب میگه:
_ بابابزرگ!
بابابزرگ: باید توی سختی و خوشی با هم باشید، نه اینکه تا به مشکل برخوردید از هم جدا بشید.
چانسونگ بلند میشه و میگه:
_ مگه شما فقط بچه نمیخواستید؟
چانسونگ با ناراحتی میره، بابابزرگ به رفتن چانسونگ نگاه میکنه و با ناامیدی زیر لب میگه: 
_ اگه میدونستم به خاطر اصرارهای من اینکارو میکنه، حتی یه بارم آرزومو به زبون نمیاوردم.

داخلی - منزل جونهو و مین - عصر
 جونهو سر کامپیوتر نشسته، مین جلوی آیینه ایستاده میگه:
_ آهنگ مسابقه م رو بذار بخش بشه میخوام باهاش تمرین کنم.
جونهو همینطور که داره دنبال آهنگ میگرده اشتباهی توی پوشه ی عکسهای مین و وویونگ میره، چند لحظه با تعجب به عکسها نگاه میکنه، مین میگه:
_ داری چیکار میکنی؟
مین کنار جونهو میاد و تا عکسها رو میبینه با هول میگه:
_ چرا اومدی توی این پوشه؟
جونهو به سر تا پای مین نگاهی میکنه و میگه:
_ این که توی عکسه تویی؟
مین: آره... این عکسها مال دوران دبیرستانه، فقط شش ماه با وویونگ دوست بودم، دوستیمون هم اونطوری نبود... وویونگ اصلا مثل الان نبود.
جونهو: هنوز هم دوستش داری؟
مین: نه، این عکسها رو نگه داشتم چون نمیخواستم گذشته م رو پاک کنم.
مین سریع پوشه رو میبنده و آهنگ رو پخش میکنه و شروع به تمرین میکنه. جونهو همینطور به رقصیدن مین نگاه میکنه و با خودش میگه: «قبلا خیلی فرق داشته، پس چرا الان اینقدر شلخته لباس میپوشه؟!»

داخلی - رستوران - شب
رستوران خالیه و برای تولد تزئین شده، سوهی تنها سر میزی نشسته. تا وویونگ وارد میشه با تعجب به اطرافش نگاه میکنه یهو سوهی با کیک تولد میاد جلوش و با صدای بلندی میگه:
_ تولدت مبارک.
وویونگ نیم متر میپره هوا و میگه:
_ ایش ترسوندیم، مگه امروز تولد منه؟
سوهی: از توی مدارکت دیدم، نگو که تاریخش دروغی بوده؟
وویونگ مات و مبهوت به سوهی نگاه میکنه، سوهی میگه:
_ زود باش شمع رو فوت کن.
سوهی شروع به خوندن شعر تولدت مبارک میکنه، اشک توی چشمهای وویونگ حلقه میزنه و احساس میکنه نفسش بالا نمیاد حتی نای فوت کردن هم نداره، میخواد فوت کنه که بغض توی گلوش مانع میشه، تا چند قطره اشک از چشمش میریزه سریع به طرف توالت میره. سوهی با دیدن اشکهای وویونگ با خودش میگه: «آخیش، نقشه م گرفت... (چند ضربه به قلبش میزنه) ولی چرا اینقدر ناراحتم؟... چرا بجای اینکه عصبانی بشه گریه کرد؟!» 

 داخلی - رستوران - توالت - شب
وویونگ نشسته و زار زار گریه میکنه. زیر لب میگه:
_ سوهی... نباید اینکارو میکردی.
چندتا آه میکشه و اشکهاشو پاک میکنه.

داخلی - منزل خانواده ی کیم یوبین - شب
جونسو که شام مهمون خانواده یوبینه، ازشون اجازه گرفته تا یوبین رو به روستاشون ببره، تکیون تا از در وارد میشه و صدای جونسو و خوش و بششون رو میشنوه دوباره بیرون میره. میونگمین که صدای در رو شنیده با کنجکاوی به طرف در نگاه میکنه.

خارجی - منزل خانواده ی کیم یوبین - پشت بام - شب
تکیون یه گوشه نشسته و همینطور اشک از چشمهاش جاریه، به پشت صفحه ی مبایلش که عکس یوبینه نگاه میکنه و با تردید عکس رو پاک میکنه، یهو میونگمین دستش رو میذاره روی شونه ش و تکیون تا میونگمین رو میبینه بی صدا توی بغلش گریه میکنه. میونگمین میگه:
_ وقتی گفتم یه خونه ی جدا برات بگیرم قبول نکردی... ولی ایندفعه نمیذارم پیشنهادم رو رد کنی، به دوستم که توی پاریسه سپردم برات کار جور کنه.
تکیون با صدای بغض آلودش میگه:
_ اینهمه سال تونستم صبر کنم و احساسمو ازش مخفی کنم ولی فکر نمیکردم رفتنش اینقدر برام سخت باشه... ایندفعه میخوام قبل از اینکه فرصت انتخاب رو از دست بدم انتخاب کنم... توی پاریس دخترای خوشگل زیاده، نه؟

داخلی - منزل چانسونگ و سوزی - شب
چانسونگ از اینکه با بابابزرگ دعواش شده ناراحته و داره با سوزی حرف میزنه، سوزی میگه:
_ واقعا وقتی گفتی میخوایم از هم جدا بشیم بابابزرگ اینقدر عصبانی شد؟!... فکر کنم واقعا باید بچه ت رو بدنیا بیارم.
چانسونگ یهو انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه میگه:
_ فهمیدم بیا بگیم من نمیتونم بچه دار بشم، اینطوری برای همیشه راحت میشم.
سوزی با ناامیدی به چانسونگ نگاه میکنه و میگه:
_ پس این بچه ای که من سقط کردم مال کی بود؟
چانسونگ با شوخی میگه:
_ حتما به من خیانت کردی.
سوزی: باشه، اشکال نداره که میخوای منو خیانت کار کنی ولی چطور دلت میاد امید بابابزرگ رو بگیری؟
چانسونگ نگاه معناداری به سوزی میکنه و میگه:
_ خودت راضی میشی با من...
چانسونگ به حرفش ادامه نمیده و سوزی میگه:
_ چرا که نه؟
دنبال چانسونگ می افته و چانسونگ هم از دستش در میره، سوزی چانسونگ رو به دیوار تکیه میده و هی برای بوسیدنش میپره بالا ولی هر چقدر تلاش میکنه صورتش به صورت چانسونگ نمیرسه.
 سوزی نفس نفس میزنه و میگه:
_ ایش چرا اینقدر قدت بلنده؟... یکمی سرت رو بیار پایین.
چانسونگ با انگشت سر سوزی رو عقب نگه میداره و میگه:
_ الان اصلا حال و حوصله ی اینجور شوخیا رو ندارم.

داخلی - منزل پارک یئون - شب
یئون به نیکون میگه:
_ بیا توی جشنواره ی عکس شرکت کنیم.
نیکون: ما که وقت نداریم بریم عکس بندازیم، همش سرکاریم.
یئون: میتونیم از عکسهای قدیمیمون بهترین رو انتخاب کنیم و بفرستیم.
همینطور عکسهاشون رو نگاه میکنن و سر انتخاب عکس جر و بحث میکنن ولی بدون نتیجه عکسها رو کنار میذارن. هر دو حالشون گرفته شده و با ناراحتی از هم رو برمیگردونن، یهو نیکون میگه:
_ بیا از فردا استراحتمون رو کمتر کنیم و بجاش بریم عکاسی.
یئون با خوشحالی لپ نیکون رو میبوسه و میگه:
_ اینطوری خودش میشه یه نوع سر قرار رفتن. 

داخلی - رستوران - شب
وویونگ رو به روی سوهی میشینه و میگه:
_ پس کیک کو؟... هنوز شمع رو فوت نکرده بودم.
سوهی: انداختمش دور.
وویونگ: دیوونه برای چی انداختیش دور؟
سوهی زبون درازی میکنه و میگه:
_ توش سنگ ریزه داشت.
وویونگ همینطور که چشماش نمناکه میگه:
_ فقط از همین کارا بلدی.
سوهی میخواد از وویونگ دلیل ناراحتیش رو بپرسه ولی با خودش میگه: «به من چه؟» جعبه ای رو میذاره جلوی وویونگ و میگه:
_ بیا اینم هدیه ت.
وویونگ بدون تأمل بازش میکنه یهو یه مشت میخوره توی صورتش، با تأسف سری تکون میده و میگه:
_ این کلک خیلی قدیمیه.
سوهی در حالی که میخنده میگه:
_ ولی هنوزم برای من خنده داره...
 سکوتی بینشون ایجاد میشه. وویونگ هنوز غمگینه، سوهی که دیگه نمیتونه فضولی نکنه میپرسه:
_ وویونگ، چرا گریه کردی؟
وویونگ چیزی نمیگه. سوهی میگه:
_ چرا از تولد بدت میاد؟... اونقدر که فکر میکنی بچگونه نیست، خیلی قشنگه روزی که پا توی این دنیا گذاشتی رو جشن بگیری. این روز برای کسایی که بیشتر عمر میکنن قشنگتر و با ارزشتر هم میشه، تو چطور میتونی بهش بگی بچگونه؟!  
با حرفهای سوهی غم روی قلب وویونگ سنگینتر میشه، به چشمهای سوهی ذل میزنه و میگه:
_ تو بردی... دیگه وقتی سر به سرت میذارم بهم خوش نمیگذره، فردا اول وقت درخواست طلاق میدم.
سوهی مات و مبهوت به وویونگ نگاه میکنه، وویونگ بلند میشه و میره. سوهی در حالی که چشمهاش نمناکه زیر لب میگه:
_ من بردم!

داخلی - منزل جونهو و مین - اتاق خواب - بعد از ظهر
مین همینطور که توی کمد لباسها رو زیر و رو میکنه یهو چند دست لباس زنونه ی تر و تمیز میبینه، برشون میداره و با ناراحتی از اتاق بیرون میره.

داخلی - منزل جونهو و مین - بعد از ظهر
جونهو همینطور داره بهم ریختگی خونه رو تمیز میکنه، یهو مین میاد و لباسها رو نشون میده و میگه:
_ اینا مال کیه؟
جونهو با تعجب نگاهش میکنه، مین با ناامیدی میگه:
_ دختر میاری خونه؟
جونهو میزنه زیر خنده و میگه:
_ نه، اینا لباسهاییه که توی کمد خودت بود... فقط من اتوشون کردم، یکمی عوض شده.
مین با دقت به لباسها نگاه میکنه و متوجه میشه که لباسهای خودشه با شرمندگی به جونهو نگاه میکنه و میگه:
_ دستت درد نکنه.
جونهو: توی عکسهای قدیمت مثل الان نبودی، فکر کردم بدت نمیاد که اتوشون کنم؟
مین: چرا بدم بیاد؟... از خدامه، من که خودم وقت و حوصله ش رو ندارم.
جونهو: پس بخاطر همین چروک میپوشیدیشون؟
مین سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ اونموقع که از وویونگ جدا شده بودم چند وقت دل و دماغ هیچ کاری نداشتم، بعدش به اینطوری زندگی کردن عادت کردم.
جونهو: پس از این به بعد اتوشون میکنم.
مین با شرمندگی میگه:
_ نه، خودم میکنم.  

داخلی - کلاس دانشکده - بعد از ظهر
 کلاس خالیه و فقط سوهی و نیکون هستن، نیکون با ناراحتی میگه:
_ براش تولد گرفتی؟... چطور همچین کار احمقانه ای کردی؟... مگه نمیدونی اون ازش متنفره؟
سوهی: اصلا احمقانه نبود، همین کار رو کردم که باختش.
نیکون: چطور دلت اومد اینقدر احساساتش رو جریحه دار کنی؟... بیچاره وقتی با تو شرط بسته بود هی نگران این بود که تو ضربه نخوری، اونوقت تو اونو داغون کردی.
سوهی یاد وقتهایی که وویونگ مراعاتش رو میکرد و اونشب که توی چادر گریه میکرد می افته. نیکون میگه: 
_ روز تولدش براش خاطره ی خوبی نیست، تو نباید اونو به یادش می آوردی.
سوهی: چه خاطره ی بدی داره؟
نیکون: دوست نداره که کسی بدونه... ولی فکر میکنم حالا تو باید بدونی.

روستا 
داخلی - منزل مادربزرگ کیم جونسو - شب
جونسو و یوبین درحال نگاه کردن آلبوم عکس بچگی جونسو هستن. مادربزرگ میاد و میگه:
_ جاتون رو آماده کردم، حالا میتونید با خیال راحت بخوابید.
مادربزرگ به جونسو چشمکی میزنه و میره. یوبین که متوجه چشمک مادربزرگ شده، با خجالت و تعجب به جونسو نگاه میکنه. جونسو میگه:
_ فکر کنم قراره امشب بخاطر تو قلبم منفجر بشه.
یوبین دستش رو میذاره روی قلب جونسو و میگه:
_ من تصمیم گرفتم برای قلبت مرحم باشم نه اینکه منفجرش کنم...  
جونسو دست یوبین رو میگیره بلند میشه و میگه:
_ پس زودباش بریم، چون قلبم داره منفجر میشه... اگه منفجر بشه ترمیمش طول میکشه ها. 
جونسو و یوبین دست توی دست هم دارن میرن توی اتاق که یهو مادربزرگ میاد و با تعجب میگه:
_ میخواین با هم توی یه اتاق بخوابید؟
با شنید این حرف یوبین و جونسو صورتشون سرخ میشه و آب میشن میرن توی زمین. مادربزرگ که میبینه هر دو خجالت کشیدن میخنده و میگه:
_ شوخی کردم. منم جوون بودم، میدونم الان چه احساسی دارید، برید با هم خوش باشید.
مادربزرگ میره و جونسو میخواد بره توی اتاق یهو میبینه یوبین سرش رو انداخته پایین و توی جاش محکم ایستاده، جونسو میگه:
_ چرا نمیای؟
یوبین همینطور میایسته و جونسو صورت یوبین رو بالا میاره و با محبت میگه:
_ برای چی خجالت میکشی؟... ما که نمیخوایم شیطونی کنیم.
یوبین لبخندی میزنه و با هم به اتاق میرن.   

شهر
داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - شب
مهمونی بزرگی برپاست، هرکسی یه گوشه در حال صحبته و یه سری هم میرقصن. چانسونگ همینطور ایستاده و سوزی که میرقصه رو نگاه میکنه، یهو متوجه میشه زیپ لباس سوزی بازه، دست سوزی رو میگیره و به اتاقش میبره.

داخلی - منزل خانواده ی هوانگ چانسونگ - اتاق چانسونگ - شب
 سوزی میره جلوی آیینه و سعی میکنه زیپ رو ببنده، چانسونگ سوزی رو برمیگردونه و به سوزی توی آیینه نگاه میکنه و میگه:
_ وایستا برات درستش کنم، فقط یکم گیر کرده.
چانسونگ همینطور که داره زیپ رو میبنده محو اندام سوزی میشه و آب گلوش رو بسختی قوت میده، میخواد روی درست کردن زیپ تمرکز کنه ولی نمیتونه و همینطور به سوزی ذل زده، سوزی که توی آیینه چانسونگ رو میبینه متوجه احساسش میشه و قلبش به تالاپ و تلوپ می افته، چانسونگ دستش رو دور کمر سوزی حلقه میکنه و شونه ش رو میبوسه، همینطور از روی شونه تا نوک انگشتهای سوزی رو آروم بوسه بارون میکنه، سوزی همینطور مات و مبهوت به چانسونگ چشم دوخته، چانسونگ سوزی رو برمیگردونه، توی چشماش نگاه میکنه و سوزی میگه:
_ گفته بودم فقط میتونی بغلم کنی... ولی ... با اینکارات داری قلبمو ذوب میکنی.
چانسونگ با محبت و اشتیاق میگه:
_ خودت که میدونی بدون عشق اینکارا رو نمیکنم... ولی تو میخواستی مستقل باشی، راضیی با من بمونی؟
سوزی لبخندی میزنه و چانسونگ رو بغل میکنه، میگه:
_ آره، چون با تو تمام چیزایی که میخوام رو دارم... تازه دارم با تو عشق رو تجربه میکنم. 

داخلی - منزل جونهو و مین - نیمه شب
جونهو روی کاناپه خوابیده که بیدار میشه و توی جاش میشینه، همین لحظه مین با موهای به هم ریخته و دور چشمهای سیاه و سر و صورت کثیف داره از جلوش رد میشه که جونهو با دیدنش میترسه و فریاد کوچولویی میزنه. سریع چراغها رو روشن میکنه تا مین رو میبینه میگه:
_ تو چرا اینطوریی؟... گریمت رو پاک نکردی خوابیدی؟
مین: یادم نبود، آخه من که هیچ وقت آرایش نمیکنم.
جونهو: اگه با اینا بخوابی برای پوستت بده.

داخلی - منزل جونهو و مین - اتاق خواب - نیمه شب
 مین همینطور روی تخت نشسته و جونهو در حال پاک کردن آرایش مینه، مین با محبت بهش نگاه میکنه.
 جونهو میگه:
_ حالا که مسابقه ی رقص رو برنده شدی، برای اجراهای بعدیت هم گریمت میکنن، باید حواست به پوستت باشه.
مین با سر تأیید میکنه. بعد از پاک کردن آرایش، جونهو میخواد بره که مین دستش رو میگیره و میگه:
_ تا کی میخوای روی کاناپه بخوابی؟
جونهو با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ تا هر وقت تو بخوای.
مین: ولی خودت چی میخوای؟
جونهو از سوال مین خوشحال میشه و میگه:
_ من؟!...من چی میخوام؟!
مین با شرمندگی میگه:
_ تعجب کردی؟... درسته من هیچ وقت بهت اهمیت ندادم، توی این مدت فقط میخواستم بی احساس باشم... متاسفم... فکر میکردم با تو هیچ آینده ای ندارم اما الان میتونم آینده ای که با هم هستیم رو ببینم... 
جونهو کنار مین میشینه و با محبت میگه:
_ درکت میکنم، منم وقتی انتخاب کرده بودم با دختری که نمیشناسم عروسی کنم بزرگترین اشتباهم بود... واقعا خوشحالم که اون دختر تو بودی. 
مین: ممنون که تا الان منو تحمل کردی.
جونهو: ولی تو خیلی از ایده آل من دور نیستی.
مین لبخندی میزنه و میگه:
_ ولی من ایده آلم یه چیز دیگه بود... (با محبت به چشمهای جونهو نگاه میکنه) الان ایده آلم تویی.
جونهو با خجالت سرش رو پایین میندازه، مین میگه:
_ میتونم منتظر عشقت بمونم؟
جونهو لبخند میزنه و میگه:
_ من همین الانم ازت خوشم میاد... فکر میکردم مجبور بشیم Intro زندگی مشترکمون رو جلو بزنیم ولی موفق شدیم Intro زندگیمون رو ببینیم...  حالا کافیه دکمه ی Start بازی رو بزنیم، بازیی که هیجان داره، کلی معما داره که باید روشون فکر کنی... یه جاهاییش هم اینقدر راهاش پیچ در پیچه که دیگه از ادامه دادن بازی خسته میشی...(با اطمینان به مین نگاه میکنه) با این وجود ادامه ش میدی چون از بازی لذت میبری.
مین لبخندی میزنه و بعد از کمی توی جاشون دراز کشیدن مین میگه:
_ میشه برام بخونی؟
جونهو شروع میکنه به خوندن آهنگ My Girl و مین با گوش دادن به صدای دلنشین جونهو میخوابه.

خارجی - ساحل - عصر
نیکون و یئون درحال عکاسین، بعد از کمی نیکون کنار ساحل دراز میکشه، دست یئون رو میگیره و به طرف خودش میکشه طوری که یئون میافته روش. نیکون لبخندی میزنه و بوسه ی کوچولویی از یئون میگیره، یئون میگه:
_ نداشتیما، الان باید عکاسی کنیم.
نیکون با اخم شرینی میگه:
_ خودت گفتی اگه بیام عکاسی خودش یه نوع قرار گذاشتنه.
یئون سرش رو روی سینه ی نیکون میذاره و میگه:
_ آخیش چقدر آرامش بخشه.
نیکون: صدای دریا رو میگی؟
یئون: نه... صدای قلبت رو میگم.
نیکون با لبخند یئون رو نوازش میکنه و بعد از کمی میشینه و سر یئون رو روی پاش میذاره، همینطور که با دست یئون بازی میکنه یهو حلقه ای رو توی انگشتش میکنه، یئون با تعجب میگه:
_ نیکون!... 
نیکون: ایندفعه واقعیه... میخوام واقعا زنم بشی. قبول میکنی؟
یئون لبخندی میزنه و میگه:
_ مگه خرم که قبول نکنم؟!... هیچکسی رو بهتر از تو پیدا نمیکنم.
نیکون دست یئون رو میبوسه و میگه:
_ ممنون که اومدی توی زندگیم و گذاشتی انتخابت کنم.
همین لحظه یهو موج بزرگی تا جایی که نشستن میرسه و هر دو پا به فرار میذارن. 

 داخلی - اتاق کلوب - شب
 وویونگ تک و تنها نشسته و مشروب میخوره. سوهی از لای در توی اتاق رو نگاه میکنه همینطور که وارد میشه میگه:
_ بلآخره پیدات کردم.
وویونگ محلش نمیذاره، سوهی کنارش میشینه و لیوان رو از دستش میگیره و با عصبانیت و ناراحتی میگه:
_ تو دیوونه ای؟!... چرا تنهایی این همه درد رو تحمل میکنی؟... مگه چی میشه که حرومزاده باشی، تو چرا خودتو مقصر میدونی؟ اون اشتباه مامان و بابات بوده. اگه مامان و بابات بهت عشق ندادن حداقل بذار دوستات بهت عشق بدن... چرا داری زندگیت رو با اون هرزه ها حروم میکنی؟...  
وویونگ با حالت مستی انگشتش رو میذاره روی لبهای سوهی و میگه:
_ هیــــــــــــس... چشم نداری ببینی دارم لذتشو میبرم؟ چون بوست نکردم اینارو میگی؟
سوهی دست وویونگ رو کنار میزنه و میگه:
_ دروغ نگو، میدونم اینکارا برات هیچ لذتی نداره و فقط به خاطر بدنام کردن بابات اینکارا رو میکنی.
 یه قطره اشک از چشم وویونگ میریزه و میگه:
_ پس چرا بدنام نشد؟ من که این همه تلاش کردم. حتی نمیتونی تصورشم بکنی بودن با دخترایی که ازشون متنفری چقدر زجر آوره... 
سوهی: چرا اینهمه زجر رو تحمل میکنی؟
وویونگ با نگاهی معصوم به سوهی نگاه میکنه و میگه:
_ بخاطر زجر دادن بابایی که خودش باعث بودنمه و بخاطر همین بودنم کلی زجرم داده.(ناخودآگاه سرش روی شونه ی سوهی میافته همینطور اشک از چشمهاش جاریه) اونوقت تو اون روز شوم که هفده سال بخاطرش توی خونه مون دعوا بود رو جشن میگیری.
بغض گلوی سوهی رو میگیره، اشکهای وویونگ رو پاک میکنه. وویونگ میگه:
_ از اون روز، از اون ساعت، از اون دقیقه متنفرم... چرا باید پامو توی دنیایی بذارم که نباید توش باشم؟... 
سوهی: چون مادر و پدرت دوستت ندارن، دلیل نمیشه که توی دنیا نباشی... بجز مادر و پدرت آدمهای دیگه ای وجود دارن که بهت احتیاج دارن... 
وویونگ پوزخندی میزنه و میگه:
_ اگه نبودم کلی آدم راحت زندگی میکردن. مامان و بابام، مین... حتی تو... میدونم وقتی منو میبینی چقدر حرص میخوری. 
سوهی: الان که حقیقت رو میدونم بیشتر از همیشه عصبانی و ناراحتم... تو فقط یه احمقی.
وویونگ: تو احمق تری... اصلا میدونی داری با مامانت چیکار میکنی؟ فکر میکنی برای چی هنوز درخواست طلاق ندادم؟... فقط بخاطر اینکه اگه مامانت بفهمه چیکار کردی، کلی ازت ناامید میشه.
اشک از چشمای سوهی جاری میشه و طلبکارانه میگه:
_ با اینکه هنوز درخواست طلاق ندادی بازم من برنده ام، باید هر کاری میگم بکنی.
وویونگ: بگو باید چیکار کنم.
سوهی: میدونم از وقتی مامانت رفته بیشتر ضربه خوردی ولی حق نداری دیگه مثل این چند سال گذشته زندگی کنی. با وجود زندگی سیاهی که داری هنوز قلبت پاک و تمیزه میخوام مثل چیزی که قلبت هست زندگی کنی.
وویونگ با ناامیدی میگه:
_ خیلی نامردی... چرا کاری میکنی که دلم بخواد وجود داشته باشم... من لیاقت دوست داشتن رو ندارم، نمیخوام عاشق باشم ولی... تا وقتی تو کنارمی عشق رو احساس میکنم. به خاطر تو خنده هام دروغی نیست... 
سوهی با خوشحالی وویونگ رو بغل میکنه و میگه:
_ توی این چند وقت وقتی احساس میکردم داره ازت خوشم میاد، از خودم ناامید میشدم ولی حالا میفهمم چرا ازت خوشم اومد چون خود وویونگ بودی... ما توی زندگی هر لحظه داریم انتخاب میکنیم، تو همین الان میتونی با انتخابت زندگیت رو عوض کنی...
وویونگ: اگه تو رو انتخاب کنم کمکم میکنی؟
 سوهی: پس میخوای با من یه زندگی جدید رو امتحان کنی؟
وویونگ با محبت به سوهی نگاه میکنه و میبوسش، در همین حین سوهی که احساس میکنه قلبش داره از جا کنده میشه با خودش میگه: «لبهاشم جادوئیه» و متقابلا وویونگ رو میبوسه، وویونگ آرامشی رو حس میکنه که تا به حال هیچ وقت نداشته. بعد از بوسه وویونگ همینطور که با اشتیاق به لبهای سوهی نگاه میکنه میگه:
_ احساس میکنم الان توی بهشتم.

پایان 
ممنون که این داستان رو خوندید امیدواریم از خوندنش لذت برده باشید