۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

★(16)★ ...I Need Somebody To

داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
چانسونگ هیچی نمیگه، مینجون میگه:
_ دلیل پنهانی وجود داره؟... یا ... مشکل جسمی داری؟
چشمهای چانسونگ نمناک میشه و سریع ضبط رو قطع میکنه. مینجون در حالی که آه میکشه به پشتی صندلی لم میده و میگه:
_ میدونستم یه مشکلی وجود داره... آخه چرا پنهانش میکنی؟
چانسونگ: این سوال رو ادامه نده.
مینجون با لحن خودمونی میگه:
_ ضبط که خاموشه، منم قول میدم هیچ کدوم از حرفاتو بدون اجازه ت چاپ نکنم. بهم بگو، چرا با پنهان کردنش برای مردم سوء تفاهم ایجاد میکنی؟... شاید اگه مشکلت رو بدونن راحتتر درکت کنن.
چانسونگ: یه کسی هست که نمیخوام با گفتن واقعیت بیشتر از این بهش آسیب برسونم.
یهو مینجون با نگرانی و ناراحتی میگه:
_ نگو که توی اون مسابقه اخیری که از حریفت شکست خوردی، این آسیب بهت وارد شده.
چانسونگ تا میخواد چیزی بگه مینجون بشکنی میزنه و میگه:
_ اون دقیقا قبل دوتا مسابقه ایه که دوپینگ کردی، پس بگو میخواستی تا دوباره سلامتیت رو بدست بیاری از تکواندو کناره گیری نکنی.
چانسونگ آروم میگه:
_ گفتم که از این بحث خارج بشیم خیلی بهتره.
مینجون دستی به پشت گردنش میکشه و میگه:
_ هر جور تو بخوای. خیلی دوست داشتم منو مثل یه دوست بدونی و درموردش دوستانه باهام حرف بزنی.
چانسونگ: ولی حتی گونیونگ هم از این موضوع خبر نداره.
 مینجون: منم نمیخوام اذیتت کنم، پس بریم سراغ بقیه ی مصاحبه.

 خارجی - حیاط پشتی کافی شاپ خوشی - عصر
جیمین روی تاپ نشسته و در حال درس خوندنه. همین لحظه صدای وویونگ رو میشنوه که میگه:
_ الان وقت درس خوندنه؟
جیمین با تعجب اطراف رو نگاه میکنه ولی وویونگ رو نمیبینه. وویونگ میگه:
_ برای دیدن آدمای بزرگتر از خودت باید بالا رو نگاه کنی.
جیمین سرش رو بالا میبره و متوجه میشه وویونگ از پنجره ی طبقه ی دوم که خونه شه حرف میزنه. جیمین میگه:
_ الان کافی شاپ خیلی خلوته... از کار درنرفتم.
وویونگ میخنده، سری تکون میده و میخواد بره که جیمین صداش میکنه و میگه:
_ میتونم بعضی وقتها از آشپزخونه ی کافی شاپ استفاده کنم؟
وویونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ یه لحظه صبر کن بیام پایین.
بعد از چند دقیقه وویونگ وارد حیاط میشه و کنار جیمین میشینه، میگه:
_ میخوای غذاهای جدیدی که یاد میگیری رو درست کنی؟
جیمین: آره... توی خونه وسایلش رو ندارم، اجازه میدید؟
وویونگ کمی فکر میکنه و میگه:
_ اما... مشکل اینجاس که از صبح تا وقتی که کافی شاپ بسته بشه آشپزخونه مشغوله.
جیمین: اگه نمیشه اشکالی نداره... (با شیطنت به وویونگ نگاه میکنه) ولی میتونم شبها یه ساعت بعد از تعطیل شدن کافی شاپ بیشتر...
جیمین وسط حرفش متوجه نگاه متعجب وویونگ میشه و دیگه ادامه نمیده. وویونگ میگه:
_ اونموقع خیلی دیروقت میشه، خانواده ت نگرانت نمیشن؟
جیمین با لبخند میگه:
_ اگه بگم پیش شما میمونم، بهم اجازه میدن... آخه بابام خیلی ازتون خوشش اومد... میگفت رئیس با شخصیتی دارم.
وویونگ چندتا سرفه میکنه و میگه:
_ هی، میخوای مسئولیتت رو بندازی گردن من؟... بعد از ساعت کاری دیگه کارمند من نیستی من هیچ مسئولیتی رو قبول نمیکنم.
جیمین میخنده و میگه:
_ منظورم این نبود... فقط اونطوری مامان و بابام میدونن که جای امنی هستم.
وویونگ دستش رو روی شونه ی جیمین میذاره و میگه:
_ پس... هرموقع با خانواده ت حرف زدی بهم اطلاع بده.

داخلی - ماشین جونهو - عصر
جونهو در حالی که با موبایلش حرف میزنه جلوی کافی شاپ خوشی پارک میکنه و میگه:
_ اینجا قرار مصاحبه داشتی؟!... چرا به من نگفتی بیام؟
چانسونگ از پشت موبایل میگه:
_ یعنی چی؟ چرا چرت و پرت میگی؟... تو چرا باید میومدی؟
جونهو با خنده ی شیرینی میگه:
_ شینهی اونجا کار میکنه.
چانسونگ میزنه زیر خنده و میگه:
_ واقعا از دست رفتی... صبر کن الان میام.
جونهو تماس رو قطع میکنه و منتظر چانسونگه که از طرف شینهی SMS بهش میرسه:
" در مورد شامی که گفته بودی با سیونگکی صحبت کردم. فردا شب چطوره؟" جونهو با خوشحالی موبایلش رو میبوسه. از خودش با لبخند عکس میندازه و برای شینهی میفرسته و مینوسه: "خوشحال خوشحالم، بیصبرانه منتظر فردائم تا دوباره ببینمت."

داخلی - منزل تکیون - شب
جونگوک و کیلکانگ برای کارگرها شام گرفتن و همگی دور هم درحال خوردن هستن ولی سئون گوشه ای با لپتاپش مشغوله. تکیون با شوخی هاش همه رو میخندونه و بعضی موقعها با صدای بلند خنده ی جمع، سئون با حسرت بهشون نگاه میکنه. جونگوک رو به سئون میگه:
_ خانم کیم غذا داره سرد میشه، اگه ازش خوشت نمیاد چیز دیگه ای سفارش بدیم؟
سئون: ممنون، اول باید کارم رو تموم کنم.
تکیون به طرف سئون میره و با لبخند میگه:
_ اگه کار خونه یه چند ساعت هم دیرتر تموم بشه برام مهم نیست. از غذات نزن.
سئون با تردید به تکیون نگاه میکنه، بلند میشه و کنار جمع میشینه و شروع به خوردن میکنه. تکیون ناخواسته چشمش به صفحه ی لپتاپ سئون میافته که صفحه ی تو♥ییتر بازه، با کنجکاوی اسم توییتر سئون رو میخونه، همینطور که کنار بقیه میشینه موبایلش رو از توی جیبش درمیاره و توییتر سئون رو جستوجو میکنه. کیلگانگ میگه:
_ چی شد تکیون؟ چرا اینقدر ساکت شدی؟
تکیون سرش رو از موبایلش بیرون میاره و یواشکی به سئون نگاه میکنه، میگه:
_ هیچی، شما شامتون رو بخورید.
تکیون دوباره سرش رو توی موبایلش میکنه. عکس پروفایل سئون رو که میبینه با خودش میگه: "انگار خودش نیست." وقتی عکس رو باز میکنه میبینه سوزیه، با تعجب با خودش میگه: "ب سوزی؟!" وقتی میبینه تو♥ییتهای سئون همش درمورد سوزیه با تعجب بیشتری بهش نگاه میکنه و با خودش میگه: "طرفدار ب سوزیه؟!"

داخلی - رستوران سنتی - شب   
چانسونگ، جونهو، گونیونگ و سوزی سر میز نشستن و در حال شام خوردن هستن. گونیونگ آروم به پای سوزی میزنه، سوزی میگه:
_ لی جونهو، ممنون که عذر خواهیم رو قبول کردی و اومدی.
جونهو: مشکلی نیست. بیا از این به بعد سختتر کار کنیم.
همه با سکوت درحال شام خوردن که موبایل سوزی زنگ میزنه. سوزی جواب میده و رو به بقیه میگه:
_ ببخشید من باید برم بیرون.
گونیونگ دست سوزی رو میگیره و آروم میگه:
_ کیم سوهیونه؟ گفتم که اینکارو نکن، اگه میخوای با قرار گذاشتن معروف بشی، برنامه های تلویزیونی زیادی هست که میشه اینطوری معروف شد. برای خودت حاشیه نساز.
سوزی با سرتأیید میکنه و از اتاق بیرون میره. جونهو رو به گونیونگ میگه:
_ چرا بخاطر سوزی خودت رو اینقدر توی درد سر میندازی؟
گونیونگ: خب مدیرشم باید حواسم به کارهاش باشه.
جونهو: مدیرش بودن واقعا صبر زیادی میخواد، درسته که دوستته نباید بخاطرش خودتو اینقدر فدا کنی.
گونیونگ: سوزی دوست خوبیه، میخوام بهش کمک کنم.

داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - شب
نیکون که تازه از خونه ی خانواده ش برگشته، کمی م♥سته. همینطور که خنده های کوچولویی میکنه لباسهاشو عوض میکنه. خمیازه ای میکشه و کنار جیئون که غرق خوابه دراز میکشه. موهای جیئون رو نوازش میکنه و میگه:
_ چرا زمانهامون با هم جور درنمیاد؟... چرا نمیتونیم بیشتر همدیگه رو ببینیم؟ 
به جیئون نزدیکتر میشه و میخواد از پشت بغلش کنه ولی تا میخواد دستش رو دورش حلقه کنه، جیئون همینطور که خوابه ناخودآگاه دست نیکون رو کنار میزنه. نیکون چند لحظه حس میکنه قلبش یخ کرده، برمیگرده و توی جاش دراز میکشه و توی فکر فرو میره.

برش به هفت ماه پیش:
داخلی - منزل نیکون و جیئون - شب
جیئون و نیکون در حال بازی گو-استاپ هستن، جیئون میبازه و نیکون میگه:
_ حالا باید چیزی که بدت میاد رو بخوری.
نیکون از یخچال یه کیوی میاره و همینطور که به جیئون نزدیک میشه، جیئون جیغ میزنه:
_ نــــــــــه.
و از دست نیکون فرار میکنه. نیکون هم همینطور دور تا دور اتاق دنبال جیئون میدوئه. 

داخلی - منزل نیکون و جیئون - حمام - شب
جیئون وارد میشه و میخواد سریع در رو ببنده که نیکون بزور در رو هول میده و میاد تو، میخواد جیئون رو بگیره که جیئون جا خالی میده و دست نیکون میخوره به شیر دوش و آب باز میشه. هر دو همینطور بدون توجه به آب با هم کل کل میکنن و کاملا خیس میشن، نیکون بلآخره جیئون رو گیر میندازه تا میخواد کیوی رو توی دهن جیئون بذاره متوجه میشه کیوی توی دستش نیست. هر دو به کیوی که یه گوشه روی زمین افتاده نگاه میکنن و میزنن زیر خنده. جیئون که برق شادی رو توی چشمهای نیکون میبینه با محبت بغلش میکنه. نیکون هم بغلش میکنه و میگه:
_ خیلی خوشحالم.
نیکون با لطافت لبهاشو روی گردن جیئون میذاره و میبو♥سش، آروم از بغل جیئون بیرون میاد، دستهاش رو با محبت میگیره و با صدای گرمی میگه:
_ میخوام از امشب من مال تو شم و تو مال من.
جیئون با تردید بهش نگاه میکنه، نیکون که توی چشمهای جیئون تردید رو حس میکنه میگه:
_ خیلی یهوییه؟!... من خیلی وقته که دارم بهش فکر میکنم. 
 نیکون سرش رو پایین میندازه. جیئون دستهاش رو دور صورت نیکون میذاره و میگه:
_ لطفا بهم نگاه کن، وقتی توی چشمات نگاه میکنم شادیت رو بهم منتقل میکنی.
نیکون با لبخند دلربایی بهش نگاه میکنه و میگه:
_ اما اینطوری احساس میکنم قلبم داره بال بال میزنه.
 جیئون میخنده دست نیکون رو روی قلب خودش میذاره و میگه:
_ ببین، مال منم دست کمی از تو نداره. 
نیکون با ذوق توی چشمهای جیئون خیره شده، جیئون با اشتیاق لبهای نیکون رو میبو♥سه.     

برش به حال:
داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - شب
همینطور که نیکون به یادآوری اونشب ادامه میده قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری میشه.
    
داخلی - منزل خانواده مینجون - شب
اینهوا رو به روی مینجون میشینه و میگه:
_ موضوع مهمی که میخواستی درموردش بگی چیه؟
مینجون: میخوام درمورد مشکل یه کسی که میشناسم راهنماییم کنی. یه کسی هست که شوهرش بهش اهمیت نمیده... وقتی میبینم که اینطوری تنهاس و هیچکس رو نداره اعصابم بهم میریزه... 
اینهوا با دقتتر گوش میده، مینجون ادامه میده:
_ وقتی چشم باز کرده دیده توی پرورشگاهه و خانواده ای رو نداره که از بودن باهاشون لذت ببره. حالا هم که ازدواج کرده از همیشه تنهاتر شده... وقتی سه روز خونه نبود شوهرش حتی یه سراغ هم ازش نگرفت... چطور یه آدم میتونه اینقدر بی ملاحظه باشه. از وقتی این چیزا رو میدونم دارم کلافه میشم.
اینهوا با مهربونی دستش رو میذاره روی دست مینجون و میگه:
_ میخوای کمکش کنی؟
مینجون با سر تأیید میکنه، اینهوا میگه:
_ فکر کنم بتونی اون دختر رو خوب درک کنی، تو خودت قبلا دوبار خیانت رو تجربه کردی... الان کاری که اون شوهره در حق این دختر میکنه چیزی کمتر از خیانت نداره... تو چطور تونستی بعد از خیانت دیدن دوباره بخندی و شاد باشی؟! 
مینجون: من شما رو داشتم، شما قلب شکسته م رو ترمیم کردید. نذاشتید بیشتر آسیب ببینم.
اینهوا: خب تو هم برای اون همینکار رو بکن... براش یه دوست خوب بشو و از تنهایی درش بیار ولی یادت باشه تو فقط به عنوان یه دوست میتونی بهش کمک کنی.
مینجون سرش رو پایین میندازه و با خودش میگه: "اما...".   

خارجی - خیابان - شب
چانسونگ از ماشین پیاده میشه و در رو برای گونیونگ باز میکنه، گونیونگ میگه:
_ ممنون که رسوندیم... همیشه برات دردسر درست میکنم، چه درمورد سوزی... چه درمورد خودم.
چانسونگ با لبخند میگه:
_ این حرف رو نزن... تو خیلی بهم کمک کردی.
گونیونگ سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ میشه چند لحظه صبر کنی؟ میخوام یه چیزی بهت بدم.
چانسونگ با لبخند دلنشینی تأیید میکنه. گونیونگ به داخل خونه میره و بعد از کمی با دسته گلی که چانسونگ بهش داده بود برمیگرده. چانسونگ با تعجب بهش نگاه میکنه. گونیونگ دسته گل رو توی دست چانسونگ میزاره و میگه:
_ اشکالی داره اگه اینو پس بگیری؟    
پایان قسمت شانزدهم

۱۳۹۲ مهر ۲, سه‌شنبه

★(15)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل وویونگ - شب
مینا با صدای آرومی میگه:
_ من توی انبار گیر افتادم زود.........
یهو تماس قطع میشه. وویونگ با نگرانی رو به مینجون میگه:
_ تماس یهو قطع شد، داشت میگفت توی انبار گیر افتاده.
مینجون با هول از جاش بلند میشه و میگه:
_ چی؟!
وویونگ: میترسم براش اتفاقی افتاده باشه، هنوز حرفش تموم نشده بود.
مینجون با دستپاچگی میگه:
_ باید بریم کمکش.
وویونگ دوباره با مینا تماس میگیره ولی ایندفعه موبایلش خاموشه.

داخلی - منزل تکیون - شب
آخرین کارگر از خونه بیرون میره و سئون هم همینطور که به کارهای انجام شده نگاه میکنه عقب عقب راه میره که یهو میافته توی لگن گچ. تکیون با شنیدن صدا از اتاقش بیرون میاد و سئون رو بلند میکنه، سئون به لباسهاش که کاملا گچی و خیس شده نگاه میکنه و با عصبانیت میگه:
_ کارگرهای نادون.
تکیون: برو توی حموم خودتو بشور، الان از همسایه برات لباس میگیرم.
تکیون سریع بیرون میره. سئون پوزخندی میزنه و میگه:
_ فکر کرده بچه گیرآورده.
سئون میخواد بیرون بره که تکیون وارد میشه، جلوش میایسته و میگه:
_ خونه نبودن... الان از لباسهای خودم بهت میدم.
 سئون از سر راه کنار میزنش و میگه:
_ نیازی نیست.
سئون داره میره که تکیون دستش رو میگیره و میگه:
_ اینطوری هیچکس سوارت نمیکنه.
سئون با عصبانیت میگه:
_ گفتم که نمیخوام، چرا اینقدر اصرار میکنی!
تکیون: پس بذار تا خونه همراهت بیام.  

خارجی - خیابان - روبروی پرورشگاه یویانگ - شب
وویونگ و مینجون یه وانت پر از جعبه به نگهبان نشون میدن. نگهبان با تعجب میگه:
_ به من نگفتن که قراره امشب اینا رو بیارید.
وویونگ: یه عده خیرخواه برای کمک به کودکان اینا رو جمع کرده بودن، منم اینجا رو بهشون پیشنهاد دادم... برای نگه داشتنشون جا نداشتم.
نگهبان: خیلی زیاده. تنهایی تا صبح طول میکشه، کمکم کنید.
مینجون و وویونگ شروع میکنن و جعبه ها رو دونه دونه به داخل پرورشگاه میبرن.

داخلی - پرورشگاه یویانگ - انبار - شب
مینا که رنگ و روش پریده پشت جعبه ها قایم شده و چشمهاشو بسته، وقتی صدای مینجون رو از بیرون انبار میشنوه لبخند پرامیدی روی لبهاش میشینه. نگهبان و مینجون و وویونگ واردن میشن و جعبه ها رو یه گوشه میچینن. تا نگهبان و وویونگ میرن که بقیه ی جعبه ها رو بیارن، مینجون آروم میگه:
_ مینا اینجایی؟
مینا از جاش بلند میشه. مینجون سریع به طرفش میره و میگه:
_ دفعه ی بعد که نگهبان رفت جعبه بیاره، یواشکی از پرورشگاه برو بیرون.
مینا موبایلش رو به مینجون میده و میگه:
_ از اسناد قدیمی عکس انداختم، اینو بگیر اگه من گیر افتادم مدارک همراهم نباشه.
از بیرون صدای وویونگ رو میشنون که با نگهبان صحبت میکنه، مینجون میگه:
_ قایم شو، منم باید برم.
مینجون میره. مینا که اضطراب داره توی جاش خشکش زده اما تا سایه ی وویونگ رو میبینه سریع پشت جعبه ها قایم میشه. وقتی وویونگ و نگهبان بیرون میرن، مینا یواشکی از انبار خارج میشه.

خارجی - خیابان - شب
تکیون و سئون کنار خیابان ایستادن ولی همه تاکسی ها فقط از کنارشون رد میشن. تکیون میگه:
_ گفتم که هیچکس نمیخواد ماشینش کثیف بشه. اگه لباسهای منو نمیخوای، اگه توی خونه ی من لباسهاتو عوض نمیکنی (مغازه ی لباس فروشی نشون میده) پس حداقل لباس بخر و اونجا عوضش کن. 

خارجی - خیابان - روبروی پرورشگاه یویانگ - شب
وویونگ و مینجون آخرین جعبه رو دست نگهبان میدن و خداحافظی میکنن. نگهبان که میره وویونگ آروم به مینجون میگه:
_ پس کجاس؟
مینجون به اطراف نگاه میکنه که مینا با بیحالی و آروم از پشت ماشینی که اونطرف خیابان پارک شده بیرون میاد و همونجا روی زمین میشینه، وویونگ و مینجون سریع به طرفش میدوئن.

داخلی - مغازه ی لباس فروشی - شب
 سئون از اتاق پرو بیرون میاد و توی آیینه خودش رو برانداز میکنه، رو به مغازه دار میگه:
_ این ساده ترین لباسیه که دارید؟
مغازه دار تأیید میکنه. تکیون روی صندلی نشسته و دستش رو زیر چونه ش گذاشته و با لبخند به سئون که لباس زرق و برق دار کوتاهی پوشیده نگاه میکنه.

خارجی - خیابان - شب
تکیون و سئون همینطور منتظر تاکسی ایستادن و تکیون مشغول صحبت کردنه، سئون میگه:
_ دیگه برگرد خونه ت، خودم میرم.
تکیون: نمیتونم تنهات بذارم، با این لباس خیلی توی چشم میای این موقع شب خطرناکه.
سئون یه لحظه به حرف تکیون که فکر میکنه، میترسه و دیگه چیزی نمیگه. همین لحظه تکیون یهو متوجه اتیکت لباس سئون که هنوز ازش آویزونه میشه و به قصد کندش دستش رو روی ران سئون میذاره، سئون شوکه میشه و محکم روی دست تکیون میزنه، تکیون که دردش گرفته دستش رو عقب میکشه و میگه:
_ اتیکت لباست روشه.
سئون تا اتیکت رو میبینه با شرمندگی به دست تکیون که قرمز شده نگاه میکنه و فقط سرش رو پایین میندازه و دیگه چیزی نمیگه. سوار ماشین میشن و جلوی ساختمان خونه ی سئون پیاده میشن. سئون میگه:
_ تو دیگه چرا پیاده شدی؟
تکیون: وقتی رفتی داخل، منم میرم.
سئون بدون هیچ حرفی میره، تکیون با تأسف سری تکون میده و زیر لب میگه:
_ کلا دختر عجیبه.     

داخلی - درمانگاه - نیمه شب
به مینا سرم وصله و مینجون و وویونگ بالای سرش نشستن. وویونگ میگه:
_ ببخشید همش بخاطر ما توی این دردسر افتادی، لطفا دیگه نرو پرورشگاه.
مینا: یه سری مدارک خیلی خوب گیر آوردم، دیگه نیازی نیست برم.
وویونگ: وقتی تماست قطع شد، خیلی ترسیدم.
مینا: شارژ موبایلم تموم شد. 
 مینجون: وقتی میخواستی همچین کار خطرناکی بکنی باید قبلش به ما میگفتی.
مینا: اونشب یهو موقعیتش جور شد که برم انبار اما شماره وویونگ رو نداشتم وقتی هم که رفتم کافی شاپ هیچکس نبود، وقتی هم اومدم پیش تو، بهم محل نذاشتی.
وویونگ با تعجب به مینجون نگاه میکنه و میگه:
_ چرا؟
مینجون میخواد چیزی بگه که مینا میگه:
_ از دست من ناراحته.
وویونگ: که اینطور، این چیزا بین دوستا پیش میاد... مینجون کینه ای نیست، نگران نباش... (رو به مینجون) ولی حتی جواب تماسهاشم نمیدادی؟
مینا: حتی کلی اس ام اس براش فرستادم.
 مینجون سرش رو پایین میندازه و هیچی نمیگه. وویونگ با تردید میگه:
_ توی این سه روز شوهرت... 
ولی چون نمیخواد دخالت کنه به حرفش ادامه نمیده. مینا با ناراحتی ملافه ی تخت رو توی دستش مچاله میکنه. مینجون که عکس العمل مینا رو میبینه سعی میکنه نگاهش رو ازش برداره و بهش توجه نکنه. وویونگ درحالی که از جاش بلند میشه میگه:
_ من میرم یه چیزی بگیرم تا بخوری.
بعد از اینکه وویونگ میره مینا با محبت به مینجون نگاهی میکنه و همینطور که داره یواش یواش اشک توی چشمهاش جمع میشه میگه:
_ فکر میکردم دیگه برات اهمیت ندارم... فکر میکردم بدون اینکه کسی بفهمه همونجا میمیرم، انقدر استرس داشتم حتی یه لحظه هم پلک روی هم نذاشتم. 
مینجون: چقدر حرف میزنی اگه خسته ای بگیر بخواب دیگه.
مینجون موبایلش رو برمیداره و اس ام اس هایی که توی این سه روز مینا بهش داده رو میخونه. وقتی میبینه همش درمورد موضوع پرورشگاه بوده با ناراحتی با خودش میگه: "لعنتی".  

داخلی - استدیو - بعد از ظهر
سوزی توی اتاق ضبط در حال آواز خوندنه و جونهو نظارت میکنه. جونهو با عصبانیت آهنگ رو قطع میکنه و میگه:
_ چند دفعه بهت بگم،  نتها رو زیر و رو میخونی. (قسمتی از آهنگ رو میخونه) باید اینطوری بخونی.
سوزی: داشتم همینطوری میخوندم دیگه.
جونهو آهی میکشه و میگه:
_ یکمی استراحت کنیم.
جونهو روی صندلی لم میده و چشمهاشو میبنده، همین لحظه تصویر شینهی با لباس کارش جلوی چشمهاش میاد، همینطور که لبخندی به لب داره توی فکره که یهو سوزی به شونه ش میزنه و از فکر بیرون میارش. جونهو با ناراحتی بهش نگاه میکنه. سوزی میگه:
_ من وقت ندارم بیا ضبط رو شروع کنیم. 
جونهو: فقط یه بار دیگه ضبط میکنیم اگه بازم اشتباه بخونی، من دیگه کاری ندارم برو هرموقع تونستی درست بخونیش برای ضبط بیا.
سوزی: تو مثلا آهنگسازی، میخوای از زیر کارت در بری؟
جونهو با غضب نگاهش میکنه و میگه:
_ من آهنگسازم. قرار نیست به تو خوانندگی یاد بدم.
سوزی با عصبانیت میگه:
_ کی خواست از تو خوانندگی یاد بگیره، همه التماس میکنن با صدای افسانه ایم آهنگهاشون رو بخونم.
جونهو: برای من فقط صدای خوب کافی نیست... الان برای ضبط حاضری؟
سوزی پوزخندی میزنه و روش رو برمیگردونه. جونهو با عصبانیت لبش رو میگزه، کتش رو برمیداره و از اتاق بیرون میره.

داخلی - منزل خانواده ی نیکون - عصر
نیکون و اونگیونگ در حال شطرنج بازی هستن، نیکون میگه:
_ مامان، وقتی با بابا عروسی کردی چقدر دوستش داشتی؟
اونگیونگ: اونموقع دوست داشتم تمام روزمو باهاش بگذرونم و فکرمیکردم اگه باهاش زندگی کنم خوشبخت میشم.
نیکون، اونگیونگ رو کیش میکنه و میگه: 
_ تا حالا شده از بعضی رفتارهای بابا خسته شده باشی؟
اونگیونگ کمی فکر میکنه و همینطور که به بازی ادامه میده میگه:
_ معلومه که شدم اما تا اونجا که تونستم سعی کردم درکش کنم و باهاش کنار اومدم، خیلی وقتها هم بابات با خواسته های من کنار اومد.
نیکون مهره ای رو حرکت میده و با لبخند شیطانی میگه:
_ کیش و مات.
اونگیونگ که تازه فهمیده چه بلایی سرش اومده، آروم روی پای نیکون میزنه و میگه:
_ حواس منو پرت میکنی؟... اگه راست میگی بیا یه بار دیگه بازی کنیم.
 نیکون که قصدش از اون حرفها، پرت کردن حواس اونگیونگ نبود لبخند الکی میزنه و دستش رو روی شونه ی اونگیونگ میذاره و میگه:
_ باختی دیگه، بگو امشب دوست داری چی بخوری، خودم برات درست کنم.

داخلی - کافی شاپ خوشی - عصر
 مینجون و چانسونگ رو به روی هم نشستن، مینجون میگه:
_ به قول گونیونگ حرفه ی تو دیگه تموم شده ولی حقیقتش مجبورم که باهات مصاحبه کنم چون رئیسم این مصاحبه رو آخرین شانسم برای موندن سر کار شرط گذاشته.
چانسونگ لبخند ملیحی میزنه و میگه:
_ پس خوب شد که قبول کردم.
مینجون میخنده و میگه:
_ قول بده ایندفعه جا نمیزنی.
چانسونگ: تا اونجا که بتونم جواب میدم.
مینجون: چرا دفعه ی قبل بهم گفتی قرار نمیزاری؟ در صورتی که با گونیونگ قرار میزاری.
چانسونگ: چون خیلی از رابطه مون نمیگذره برای آشکار قرار گذاشتنمون خیلی زود بود.
مینجون: هر دوست دختر دیگه ای بود با خیانتی که تو به ملت کردی پشتت رو خالی میکرد ولی گونیونگ تنهات نذاشت. حالا فکر میکنی رابطه تون ارزش آشکار شدن رو داره یا نه؟
چانسونگ: حمایت گونیونگ برام خیلی با ارزش بود، توی اون زمانهای سخت خیلی دلگرمم کرد. اونموقع بود که احساس کردم هنوز کسایی هستن که با وجود بدی که بهشون کردم میخوان باورم داشته باشن.
مینجون: مطمئنم که حس خیلی خوبی بوده... توی حرفهای گونیونگ میتونستم صداقت رو حس کنم، بخاطر همین تو رو بهتر درک میکنم.
چانسونگ: ازت ممنونم. با کاری که کردم همه رو ناامید کردم، انتظار ندارم مردم منو ببخشن ولی از تمام کسایی که به خاطر من آسب دیدن عذر خواهی میکنم.
مینجون: با اینکه با ویدئویی که از دوپینگ کردنت پخش شده ثابت شده که توی دوتا مسابقه ی اخیر دوپینگ کردی ولی مردم فکر میکنن که توی مسابقات قبلی هم دوپینگ میکردی، لطفا خودت حقیقت رو بهمون بگو.
چانسونگ: من فقط برای دوتا مسابقه ی آخر دوپینگ کردم.
مینجون با تعجب میگه:
_ چرا؟!... تو که همیشه توی مسابقات موفق میشدی چرا برای همچین رقیبهای ضعیفی این خطر رو کردی؟
چانسونگ هیچی نمیگه، مینجون میگه:
_ دلیل پنهانی وجود داره؟... یا ... مشکل جسمی داری؟   

پایان قسمت پانزدهم

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

★(14)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل تکیون - اتاق خواب - شب
تکیون تا تماس رو قطع میکنه با دست بدنش رو میپوشونه و با نگرانی میگه:
_ بازم داره میاد اینجا!... (با ناراحتی) ایش... چرا اینا اینطوری میکنن؟!
به اسم مخاطبای موبایل سئون نگاه میکنه و میگه:
_ پیش من که نیست... پیش مامانشم که نیست! (کمی فکر میکنه) نکنه هنوز توی اداره س؟!... آه... غیر ممکنه.
با اداره تماس میگیره، بعد از چندتا بوق سئون از پشت موبایل میگه:
_ بله؟
تکیون: تو واقعا توی اداره ای؟!
سئون: شما؟
تکیون: من تکیونم... موبایلت پیش من جا مونده، دنبالش نمیگشتی؟
سئون: میدونستم پیش تو مونده. 
تکیون: همین الان مامانت زنگ زد. خیلی نگران و عصبانی بود... داره میاد خونه ی من فکر میکنه تو اینجایی.
سئون: چی؟ 
تکیون: لطفا باهاش تماس بگیر و بهش بگو که کجایی.
تکیون بعد از اینکه تماس رو قطع میکنه با کلافگی میگه:
_ عجب گیری افتادما. 

داخلی - راهروی بیمارستان - شب
نیکون رو به روی یکی از انترنها ایستاده، با ناراحتی میگه:
_ جیئون حالش خوبه؟ سه روزه که اینجاس نگرانش شدم... اصلا نمیدونم، خوب میخوره؟ خوب میخوابه؟
انترن: اون اگه به خودش نرسه نمیتونه از عهده ی بیمارا بربیاد پس نگرانش نباش. الان هم توی اتاق جراحیه... شاید کارش یکم طول بکشه میخوای منتظرش بمون.
نیکون دو ساعت روی صندلی انتظار میشینه اما جراحی تموم نمیشه. ظرف غذایی که آورده رو به یکی از پرستارها میسپره و میره.  

داخلی - شرکت خودرو سازی - اتاق رئیس - بعد از ظهر
جونهو روی صندلیش نشسته و همینطور که هی میچرخونه ش، چنگی لای موهاش میندازه و میگه:
_ اه... چطوری بهش بگم؟
برای چند لحظه به شماره تلفن شینهی توی موبایلش خیره میشه و باهاش تماس میگیره. بعد از سلام و احوال پرسی میگه:
_ سه روزه که همدیگه رو ندیدیم، امروز عصر وقت داری همدیگه رو ببینیم؟
شینهی: عصر سرم شلوغه... خودت که میدونی دارم دنبال خونه میگردم.
جونهو با ناامیدی میگه:
_ آه... پس نمیتونی.
شینهی: اگه میتونی بیا الان توی کافی شاپی که کار میکنم همدیگه رو ببینیم.
لبخندی روی لبهای جونهو میشینه و با صدایی پر نشاط میگه:
_ الان میام.
بعد از قطع کردن تماس منشی وارد میشه و میگه:
_ جلسه ی امروز نیم ساعت دیگه شروع میشه.
جونهو با درموندگی دستی به پشت سرش میکشه و میگه:
_ بابابزرگ امروز توی شرکته، بهش بگو اون بجای من بره سر جلسه.

داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
 جونهو وارد میشه و سر میزی میشینه بعد از کمی جیمین به طرفش میاد و میگه:
_ خوش اومدید، چی میل دارید؟
جونهو: من با خانم پارک شینهی قرار دارم.
جیمین: چند لحظه صبر کنید.
جیمین میره و بعد از چند دقیقه همینطور که شینهی لباس کارش تنشه، به طرف جونهو میاد. جونهو با لبخند بهش خیره میشه. شینهی که جلوتر میاد، جونهو از جاش بلند میشه و با هم سلام میکنن. بعد از کمی هر دو همینطور که قهوه مینوشن در مورد مشکلات خونه ی شینهی گفتگو میکنن. جونهو میگه:
_ یه شب میخوام شام مهمونت کنم، میتونی برنامه هاتو براش جور کنی؟
شینهی: چرا همیشه زحمتها برای تو باشه؟ ایندفعه مهمون من.
جونهو: این شامی که میگم فرق داره، میخوام دعوتت کنم خونه م.
چند لحظه شینهی با تعجب نگاهش میکنه جونهو سرفه ای میکنه و میگه:
_ اگه دوست داری سیونگکی رو هم بیار.
شینهی: بذار با سیونگکی هماهنگ کنم بعد بهت خبر میدم.
بعد از کمی جونهو میخواد بره که نگاهی به سر تا پای شینهی میندازه و با لبخندی جذاب میگه:
_ راستی، میدونی؟... با لباس کار خیلی جذاب شدی.
شینهی شوکه میشه و میگه:
_ تو اولین کسی هستی که بهم اینو میگی.
جونهو کمی سرش رو نزدیک میبره و میگه:
_ چون چشمهای خوبی دارم.
شینهی سرش رو پایین میندازه و میخنده.

داخلی - منزل تکیون - بعد از ظهر
کارگرها در حال آوردن وسایل بنایی هستن، سئون هم زیر نظر دارشون. تکیون از اتاقش بیرون میاد و یه گوشه روی صندلی میشینه و مشغول نقاشی کشیدن میشه. سئون به طرفش میاد و میگه:
_ مطمئنی میخوای در طی ساخت و ساز همینجا بمونی؟ اینجا خیلی گرد و خاک میشه.
تکیون: آره... چون زیاد طول نمیکشه مشکلی ندارم، میخوام کارشون رو ببینم. فعلا توی اتاق خودم میمونم تا ساخت اتاقهای دیگه تموم بشه.
سئون مشغول راهنمایی کردن کارگرها میشه، تکیون کنار سئون می ایسته و میگه:
_ چرا هیچی نمیگی؟
سئون با تعجب نگاهش میکنه. تکیون میگه:
_ هیچی از دیشب نمیگی... با مامانت که دعوات نشد؟!
سئون دندونهاشو روی هم میفشاره و میگه:
_ نگران نباش، بخاطر تو با مامانم دعوا نکردم.
تکیون نفس راحتی میکشه و میگه:
_ نمیدونم چرا هر دفعه با مامانت برخورد داشتم، اینقدر بد پیشش ظاهر شدم.
سئون چیزی نمیگه، تکیون میگه:
_ راستی اون روز، اونوقت روز، تنهایی اونهمه نوشیده بودی. وقتی زمان سختی رو داری با یکی درد و دل کن. تنها بودن فقط غم آدم رو بیشتر میکنه.
سئون روش رو از تکیون برمیگردونه و خودشو مشغول کار کردن نشون میده، چشمهاشو میبنده و گوشه ی لبشو میگزه، با خودش میگه: "این چطور میتونه اینقدر مخ بخوره؟!" تکیون با ناامیدی میگه:
_ انگار با حرفهام دارم ناراحتت میکنم! درسته؟
سئون آهی میکشه و میگه:
_ متأسفم من الان سر کارم هستم... باید روی کارم تمرکز کنم.
تکیون: ببخشید مزاحمت شدم.     

داخلی - بیمارستان - اتاق استراحت - بعد از ظهر
 جیئون در حالی که تلفنی با نیکون صحبت میکنه میگه:
_ حتما سعی میکنم برای تولد مامان بیام. باید کسی رو پیدا کنم تا بجام شیف وایسته.
نیکون: ممنون. پس منتظرتم.
جیئون تماس رو قطع میکنه. روی تخت دراز میکشه و بدنش رو کش و قوسی میده، یکی از انترن ها که روی تخت کناری دراز کشیده میگه:
_ تولد مامان نیکونه؟ مجبوری بری؟
 جیئون: اگه اینجا نباشم و اتفاقی برای بیمارام بیافته خودمو مقصر میدونم... اما بخاطر خوشحالی نیکون هم که شده باید برم.    

داخلی - منزل وویونگ - عصر
آهنگ ملایمی پخشه و وویونگ روی مبل دراز کشیده و چشمهاشو بسته، انگار که به چیزهای ناخوشآیندی فکر میکنه، خمهاش توی هم میره.

برش به دوران دبیرستان وویونگ:
 داخلی - منزل خانواده ی وویونگ - اتاق وویونگ - بعد از ظهر
سوزی و وویونگ در حال درس خوندن هستن، سوزی سرش توی کتابشه و وویونگ با محبت بهش چشم دوخته، سوزی یهو سرش رو بالا میاره و موهاش رو از روی صورتش کنار میزنه. همین لحظه تپش قلب وویونگ سریعتر میشه، سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنه و روی درس تمرکز کنه. اما باد شدیدی میوزه که باعث میشه پنجره باز بشه و موهای سوزی رو به پرواز درمیاره. همین لحظه سوزی میگه:
_ آه... چه هوای تازه ای.
وویونگ که نشاط رو توی چهره ی سوزی میبینه، حس میکنه بیشتر از قبل میخوادش، هر چی بیشتر به سوزی نگاه میکنه این حس توی وجودش بیشتر میشه؛ یهو میگه:
_ دو♥ست دخترم میشی؟
سوزی با تعجب میگه:
_ چی؟!
برای چند لحظه بینشون سکوتی ایجاد میشه تا وویونگ میخواد چیزی بگه، سوزی میگه:
_ میدونم قرار گذاشتن با تو هیچ هیجانی نداره، برای چی باید قبول کنم؟!... 
لبخند از روی لبهای وویونگ محو میشه. سوزی میگه:
_ خودت که میدونی من میخوام خواننده بشم، نمیتونم به تمام دنیا بگم تو دو♥ست پسرمی... 
وویونگ که فقط صدای خرد شدن قلبش رو میشنوه دیگه هیچی از ادامه ی حرفهای سوزی نمیشنوه.

برش به حال:
داخلی - منزل وویونگ - عصر
قطره اشکی از گوشه ی چشم وویونگ جاری میشه، آروم چشمهاشو باز میکنه و به سقف خیره میشه اما چون میخواد این احساسات رو از خودش دور کنه سریع بلند میشه و همینطور که به طرف آشپزخونه میره یهو ساق پاش به گوشه ی میز میخوره، با ناراحتی پاش رو میگیره و میگه:
_ آه... الان بازم کبودیش تازه میشه.

داخلی - منزل خانواده ی نیکون - شب
نیکون، گونیونگ، جونگیو (پدر نیکون) و اونگیونگ (مادر نیکون) کیکی وسط گذاشتن و منتظر جیئون هستن، نیکون از جاش بلند میشه و با جیئون تماس میگیره. همینطور که منتظره پاسخ جیئونه از اینطرف اتاق به اونطرف اتاق قدم میزنه، دیگه پشیمون میشه و میخواد قطع کنه که جیئون جواب میده:
_ نیکون جان، من الان یه مریض خیلی بد حال دارم، نمیشه حتی یه لحظه هم تنهاش گذاشت...کسی رو پیدا نکردم که جام بمونه. از طرف من از مامان معذرت خواهی کن.
نیکون: باشه.
تماس رو قطع میکنه و رو به خانواده ش میگه:
_ جیئون امشب نمیتونه بیاد.
اونگیونگ: در هر صورت جیئون هنوز جزوی از خانواده مون نیست، نباید ازش زیاد انتظار داشته باشیم.
بغض گلوی نیکون رو میگیره اما سعی میکنه کنترلش کنه، گونیونگ میگه:
_ جیئون رو درک میکنم، شاغل بودن و به خانواده اهمیت دادن در یه زمان خیلی سخته... مخصوصا یه دکتر که کارش با جون آدمهاس.
نیکون لبخند خشکی میزنه و کنار بقیه میشینه. جونگیو میگه:
_ بهر حال بیاین جشن تولد رو شروع کنیم.

داخلی - منزل خانواده ی چانسونگ - شب
چانسونگ کنار پنجره نشسته و به منظره ی خیابون و چراغهای ماشینها نگاه میکنه و توی فکره، نگاهی به ورقی که شماره تلفن روش نوشته شده میکنه. جونهو با دو لیوان آبمیوه وارد میشه و میگه:
_ واقعا میخوای مصاحبه رو قبول کنی؟
چانسونگ: نباید بیشتر از این به کسی آسیب برسونم.
جونهو با سر تأیید میکنه. چانسونگ موبایلش رو برمیداره و با شماره تماس میگیره. مینجون از پشت موبایل جواب میده. چانسونگ میگه:
_ من هوانگ چانسونگم.
مینجون با خوشحالی میگه:
_ باورم نمیشه بهم زنگ زدی.
چانسونگ: فقط حس میکنم که باید این مصاحبه رو قبول کنم.
مینجون: واقعا؟! این عالیه، کی وقت داری برای مصاحبه؟
چانسونگ: تو وقتش رو تعیین کن.
مینجون: فردا چطوره؟ توی همون کافی شاپ قبلی.
چانسونگ: خب، فردا میبینمت.
بعد از قطع کردن تماس نفس راحتی میکشه.

داخلی - منزل وویونگ - شب
مینجون تا تماس رو قطع میکنه وویونگ میگه:
_ راستی از مینا چه خبر؟... تونست چیزی بدست بیاره؟
مینجون: من ازش خبری ندارم.
وویونگ: اون هر روز میومد کافی شاپ اما چند روزه منم ازش خبری ندارم.
وویونگ با مینا تماس میگیره، مینا سریع پاسخ میده و با صدای آرومی میگه:
_ من توی انبار گیر افتادم زود.........
یهو تماس قطع میشه.
پایان قسمت چهاردهم

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

★(13)★ ...I Need Somebody To

داخلی - استدیو ضبط موسیقی - بعد از ظهر
جونهو با چند آهنگساز دیگه سر میزی نشستن و منتظر سوزی هستن. موبایل یکیشون زنگ میخوره، بیرون میره و بعد از کمی برمیگرده و میگه:
_ سوزی گفت امروز نمیتونه بیاد.
جونهو با ناامیدی میگه:
_ ما یه ساعت منتظرشیم، پس چرا الان میگه؟
آهنگساز: زیاد به خودت سخت نگیر، تو باید شش تا آهنگو باهاش ضبط کنی... پس خودتو برای همچین چیزایی بیشتر آماده کن.
جونهو آهی میکشه و میگه:
_ از مدیرش توقع نداشتم که یه ساعت ما رو اینجا منتظر بذاره، حداقل باید اون زودتر خبر میداد. 

داخلی - ماشین چانسونگ - بعد از ظهر
چانسونگ تا سوار ماشین میشه یهو دسته گل رو روی صندلی میبینه برمیدارش و میخواد از ماشین پیاده بشه که یهو تصویر گونیونگ که برای گرفتن گل تأمل کرده بود جلوی چشمهاش میاد. گل رو آروم سر جاش میذاره و سرش رو به صندلی تکیه میده، زیر لب میگه:
_ چرا باید از همچین آدم کثیفی گل قبول کنه.
چشمهاشو میبنده و آه میکشه، یهو زنگ موبایل خلوتش رو میشکنه. تا اسم گونیونگ رو روی صفحه ی موبایل میبینه صداش رو صاف میکنه و جواب میده:
_ اتفاقی افتاده؟... نیکون چیزیش شده؟!
گونیونگ: نه، فقط ... 
چانسونگ با اضطراب منتظر ادامه ی حرف گونیونگه، گونیونگ با تردید میگه:
_ چقدر از اینجا دور شدی؟
چانسونگ بدون معطلی از ماشین پیاده میشه.

خارجی - خیابان - بعد از ظهر
 چانسونگ همینطور که به طرف ساختمان میدوئه میگه:
_ همین الان دارم میام بالا.
گونیونگ: چی؟... نه نمیخواد بیای بالا، گفتم که اتفاقی نیوفتاده.
چانسونگ توی جاش می ایسته و میگه:
_ پس چرا زنگ زدی؟
گونیونگ: یه چیزی توی ماشینت جا گذاشتم، میخواستم بیام بگیرمش.
بعد از کمی گونیونگ از ساختمان بیرون میاد، به چانسونگ نزدیک میشه و میگه:
_ ببخشید اینجا نگهت داشتم.
چانسونگ با لبخند میگه:
_ مشکلی نیست.
گونیونگ دسته گل رو از توی ماشین برمیداره و با شرمندگی میگه:
_ اینقدر حواسم به نیکون بود که یادم رفت بردارمش.
همین لحظه چانسونگ احساس میکنه گرمایی توی قلبش در حال پخش شدنه، با خوشحالی بهش نگاه میکنه و میگه:
_ ممنون که هنوز باورم داری.
گونیونگ که نمیتونه اشکهاشو کنترل کنه سریع خداحافظی میکنه و میره.

داخلی - سالن پذیرایی - عصر
جشنی توی سالن نسبتا بزرگی برگزاره. وویونگ و مینجون توی کت و شلوار اینقدر خوشقیافه شدن که چشم هر دختری که از کنارشون رد میشه رو میگیرن. مینجون آروم به وویونگ میگه:
_ چرا منو با خودت آوردی؟... اینجا احساس غریبگی میکنم.
وویونگ با تعجب میگه:
_ تو؟!... غریبگی؟... حداقل یه چیزی بگو که باورم بشه. مطمئنم من که یه زمانی با همه ی اینا هم مدرسه ای بودم، بیشتر از تو بینشون احساس غریبگی میکنم... تا چند دقیقه دیگه میبینیم با چند نفرشون خوش و بش میکنی.
مینجون یهو میگه:
_ اِ... ب سوزی هم توی مدرسه ی شما درس میخونده؟
با شنیدن اسم سوزی، وویونگ ابروهاش درهم میره و گوشه ی لبش رو میگزه. مینجون میگه:
_ اوه... مدیرش هم باهاشه... بیا بریم پیششون.
وویونگ با بی میلی میگه:
_ ولش کن برای چی باید بریم پیششون؟
مینجون سرش رو به گوش وویونگ نزدیک میکنه و میگه:
_ مدیرش دوست دختر هوانگ چانسونگه، نمیدونی برام چه کمک بزرگیه.
وویونگ سرش رو با تأسف تکون میده و میگه:
_ یه خبرنگار همه جا خبرنگاره... باشه بیا بریم.
هر دو به طرف سوزی که افراد زیادی دورش جمع شدن میرن، سوزی با دیدن وویونگ سریع به طرفش میاد و بغلش میکنه و میگه:
_ اوه خیلی وقته که ندیدمت.
وویونگ لبخندی میزنه، مینجون با تعجب نگاهشون میکنه با خودش میگه: "اینقدر باهم صمیمین؟! پس چرا وویونگ اونطوری گفت؟!" سوزی به طرف جمعی که دورش بودن میگه:
_ ببخشید که تنهاتون میذارم، امروز بعد از مدتها بهترین دوست دوران مدرسه م رو دیدم.
دست وویونگ رو میگیره سر میزی میشینن، وویونگ میگه:
_ چندبار توی تلویزیون دیدمت...
سوزی: یعنی داری میگی آهنگهامو گوش نمیدی؟
وویونگ: خودت که میدونی من برای آهنگ گوش دادن خواننده ی خاصی رو انتخاب نمیکنم... هر آهنگی که به دلم بشینه گوش میدم.
سوزی: ایهیم. حتما آهنگهای منو دوست نداری... (با غرور) آلبوم جدیدم که منتشر بشه عاشق تک تک آهنگهاش میشی.
هر دو با سکوت مشغول خوردن نوشیدنیهاشون میشن. گونیونگ سر میز کناری نشسته که مینجون کنار گونیونگ می ایسته و میگه:
_ میتونم اینجا بشینم؟
گونیونگ: مشکلی نیست.
مینجون رو به روی گونیونگ میشینه و بعد از کمی مشغول صحبت میشن. مینجون میگه:
_ راستش من خبرنگارم.
گونیونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ چی؟!
مینجون: صبر کن، زود قضاوت نکن. من الان اینجا فقط یه مهمونم، نیومدم خبرنگاری کنم... وقتی دیدم تو هم توی مهمونی هستی، گفتم شاید بتونی بهم کمک کنی.
گونیونگ: منظورت چیه؟ چه کمکی؟
مینجون: حدود یه هفته پیش با هوانگ چانسونگ یه مصاحبه داشتم ولی نشد کاملش کنیم. بخاطر همین رئیسم ازم میخواد که دوباره باهاش یه مصاحبه داشته باشم.
گونیونگ: چه کمکی از دست من برمیاد؟!
مینجون ورقی رو جلوی گونیونگ میذاره و میگه:
_ اگه برات مشکلی نیست شماره ی منو به هوانگ چانسونگ بده، بهش بگو هرموقع برای مصاحبه آماده بود با من تماس بگیره.
گونیونگ آهی میکشه و میگه:
_ زندگی حرفه ای اون دیگه تموم شده... چرا اینقدر مزاحمش میشید؟
مینجون: چرا اینطوری درموردش فکر میکنی؟ ما خبرنگارها فقط برای شایعه درست کردن نیستیم. برعکس به وسیله ی ما میتونید خیلی از سوءتفاهمهایی که پیش اومده رو برای مردم شفاف کنید... لطفا یه بار بهش اینطوری فکر کن، اینو به هوانگ چانسونگ هم بگو.

داخلی - منزل نیکون و جیئون - شب
نیکون ویدئوها و عکسهای قدیمیش با جیئون رو نگاه میکنه، با ناراحتی زیر لب میگه:
_ حتی دیدن اینا هم دیگه برام تکراری شده.
تلویزیون رو خاموش میکنه و کنترل رو گوشه ی مبل پرت میکنه. همین لحظه صدای زنگ در میاد. تا در رو باز میکنه تکیون با خوشحالی میگه:
_ امشبم تنهایی؟
نیکون با سر تأیید میکنه. تکیون میگه:
_ سفارش دادم غذاهای گرم و خوب بیارن... میترسم اگه تنها بمونی حالت بد بشه. بیا باهم فیلم نگاه کنیم.
با هم میشینن و همینطور که فیلم تماشا میکنن تکیون میگه:
_ چرا اینقدر توی خودتی؟!
نیکون: فکر میکنم... (مکث میکنه) هیچی.
تکیون با دست چندتا آروم به روی پای نیکون میزنه و میگه:
_ سرما رو که خوردی، غصه نخور... اگه گرسنته سوپتو بخور.
نیکون لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ فکر میکنم ... رابطه م با جیئون خوب پیش نمیره.
تکیون با سکوت به نیکون خیره میشه. نیکون با تعجب میگه:
_ چرا اینقدر یهو ساکت شدی؟... شبیه خودت نیستی.
تکیون با ناراحتی میگه:
_ چرا؟ مگه اتفاق بدی بینتون افتاده؟!
نیکون: خیلی وقته که دیگه مثل دوست دختر و دوست پسرا نیستیم... نمیدونم، شاید زیادی حساس شدم.
تکیون: هرموقع حس کردی چیزی روی قلبت سنگینی میکنه با من درد و دل کن، شاید حالت بهتر بشه.

خارجی - خیابان - شب
مینجون درحال باز کردن در خونه س که یهو مینا جلو میاد و مانعش میشه. مینجون تا میبینش با تعجب میگه:
_ تو؟! چرا تا اینجا دنبالم اومدی؟
مینا با التماس میگه:
_ لطفا ... خواهش میکنم...
مینجون وسط حرف مینا با عصبانیت میگه:
_ من تنها زندگی نمیکنم، نکنه ازم انتظار داری جلوی مادر و پدرم بهت عشق بدم.
مینا تا میخواد چیزی بگه، مینجون میگه:
_ اصلا دلم نمیخواد شریک زنی بشم که قصد خیانت به شوهرش رو داره.
همین لحظه اشکهای مینا جاری میشه، مینجون با بی توجهی مینا رو کنار میزنه و داخل خونه میره. 

خارجی - خیابان - بعد از ظهر 
 موتوری جلوی کافی شاپ خوشی می ایسته،  جیمین ازش پیاده میشه. جینیونگ (برادر جیمین) میگه:
_ خب، به مامان و خاله میگم که نمیتونستی برای مهمونی مرخصی بگیری... 
جیمین با خوشحالی میگه:
_ حالا که تا اینجا اومدی بیا ببین کجا کار میکنم.

داخلی - کافی شاپ خوشی - بعد از ظهر
وویونگ در حالی که به صفحه ی کتاب توی دستش خیره شده توی فکر غرقه؛ وقتی جیمین و جینیونگ وارد میشن نیم نگاهی بهشون میکنه. جینیونگ سر میزی میشینه و جیمین سریع به طرف وویونگ میاد و با خوشحالی میگه:
_ آقای رئیس... برادرم اومده.
وویونگ با تعجب نگاهش میکنه و میگه:
_ با من کار داره؟!
جیمین با شرمندگی دستی به سرش میکشه و میگه:
_ نه، فقط اومده...
جیمین سرش رو پایین میندازه و میخواد بره که وویونگ میگه:
_ اگه میخوای کمی پیشش بشینی، اشکال نداره.
جیمین برمیگرده و میگه:
_ فقط میخواستم بهتون معرفیش کنم.
وویونگ کتابش رو روی میز میذاره، بلند میشه و دستش رو روی شونه ی جیمین میذاره. با لبخندی میگه: 
_ بریم.
بعد از اینکه وویونگ و جینیونگ خودشون رو بهم معرفی میکنن. جینیونگ میگه:
_ تعریفتون رو زیاد از جیمین شنیدم.
وویونگ با تعجب به جیمین نگاه میکنه، جیمین لبخند بزرگی میزنه. کمی با هم حرف میزنن ولی وویونگ که زیاد حال و حوصله نداره تنهاشون میذاره. 

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - اتاق جونهو - صبح
جونهو که تازه از خواب بیدار شده با موهای بهم ریخته و چشمهای بسته لبخند دلربایی به لب داره. همین لحظه چانسونگ وارد اتاق میشه و با دیدن چهره ی جونهو، پوزخندی میزنه و کنارش میشینه و درحالی که دستش رو دور گردنش میندازه میگه:
_ به شینهی فکر میکنی؟!
جونهو چشمهاشو باز میکنه و با تعجب میگه:
_ از کجا فهمیدی؟
چانسونگ: از قیافه ت معلومه... مست مستی، وقتی به بابا گفتم، خیلی بهت امیدوار شد... اما من دارم نگرانت میشم. فقط با فکرش اینقدر مست میشی اگه...
جونهو وسط حرفش میگه:
_ خیلی بده؟!!
چانسونگ مات و مبهوت فقط نگاهش میکنه. جونهو آهی میکشه و چانسونگ رو کنار میزنه و میگه:
_ منو باش از کی دارم می پرسم... تو خودت تا حالا عاشق نشدی.
چانسونگ: من عشق مشق حالیم نیست اما اگه فکر کردن بهش حس خوبی بهت میده اشکالی نداره.
جونهو چشمهاشو جمع میکنه و صورتش رو به صورت چانسونگ نزدیک میکنه و با کنجکاوی میگه:
_ تو تا چیزی رو تجربه نکرده باشی درموردش حرف نمیزنی، زودباش بگو ببینم فکر کردن به کی بهت حس خوبی میده؟!
چانسونگ با تردید بهش نگاه میکنه و میگه:
_ تو!
جونهو محکم به سینه ی چانسونگ میزنه و میگه:
_ بسه، خودتو لوس نکن.

داخلی - منزل تکیون - حمام - شب
تکیون حوله ای دور کمرش پیچیده در حال خشک کردن موهاشه که یهو از توی سبد لباس چرکها صدای یکی از آهنگهای سوزی میاد. با تعجب به سبد نگاه میکنه و با ترس میگه:
_ این دیگه چیه؟
یواش یواش به سبد نزدیک میشه و با تردید در حالی که دستش میلرزه دونه دونه لباسها رو از توی سبد بیرون میاره و همینطور صدا بلندتر میشه تا به ته سبد میرسه، تا کتش رو برمیداره متوجه میشه صدا از توی جیب کتشه، دستش رو توی جیبش میکنه و موبایل سئون رو بیرون میاره. با تعجب میگه:
_ این؟!... این از اون روز توی جیب من جا مونده بوده؟!
تا دکمه ی پاسخ رو میزنه، مینسو از پشت موبایل میگه:
_ سئون این وقت شب کجا موندی؟
تکیون: موبایل سئون پیش من جا مونده.
یهو مینسو با صدای بلند میگه:
_ پس سئون اونجاس!
تکیون با شرمندگی میگه:
_ نه، سئون اینجا نیست... تقصیر منه که موبایلش الان پیشش نیست، بذارید کمکتون کنم تا پیداش کنید.
مینسو: لازم نکرده کسی که کنارته رو برام پیدا کنی... حتما میخوای فردا صبح زنگ بزنی بگی براتون پیداش کردم. همین الان خودم میام پدرتو درمیارم.
تکیون تا تماس رو قطع میکنه با دست بدنش رو میپوشونه و با نگرانی میگه:
_ بازم داره میاد اینجا!     
پایان قسمت سیزدهم