۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

★(37)★ ...I Need Somebody To

داخلی - منزل مینا - عصر 
مینجون با عصبانیت نفس عمیقی میکشه و وسط حرفهای مینا یهو لبهاش رو میبو♥سه، مینا متعجب میشه و میخواد مینجون رو کنار بزنه اما زورش بهش نمیرسه. مینجون همینطور به بوسیدن ادامه میده. قلب مینا کم کم ذوب میشه، چشمهاشو میبنده و خودشو در اختیار مینجون قرار میده. مینجون آروم لبهاشو از روی لبهای مینا بر میداره. مینا با مشتش آروم به سینه ی مینجون میزنه و میگه:
_ چرا اینکارو کردی؟! حالا اگه روح عصبانی بشه و نذاره باهم دوست بمونیم چی؟!
مینجون درحالی که مستقیم توی چشمهاش نگاه میکنه میگه:
_ کدوم روح؟؟ اون اگه وجود داشت که نمیذاشت الان ببو♥سمت. هیچ چیزی نمیتونه جلومون رو بگیره، به درخت و طلسمهای اون زن هم نیازی نداریم تا الان هم خودم نمیخواستم که نبوسیده بودمت. اگه بخوای حتی میتونیم همین الان، همینجا بیشتر از این هم پیش بریم تا بهت ثابت بشه که اون فقط توی فکر خودت قدرت داره.
مینا با ناراحتی میگه:
_ یعنی داری میگی من توهمی ام؟!
مینجون: مگه تاحالا دیدیش؟ مگه صداش رو شنیدی؟ 
مینا به علامت منفی سرش رو تکون میده. مینجون دست مینا رو به گرمی میفشاره و میگه:
_ این فقط چیزیه که اونا از بچگی توی ذهنت کردن. هیچ وجود خارجی نداره. فقط بیخیالش شو و زندگی عادی خودت رو بکن.
مینا سرش رو پایین میندازه و به حرفهای مینجون فکر میکنه.

 داخلی - منزل وویونگ - عصر
سوزی دل توی دلش نیست تا عکس العمل وویونگ رو درموردش بدونه. وویونگ عکس رو روی میز میذاره و سکوت طولانی بینشون ایجاد میشه، سوزی همینطور به وویونگ خیره شده. وویونگ میگه:
_ تمام این مدت فکر میکردی من اینو دیدم؟!
سوزی: آرزوم این بود که دیده باشیش.
وویونگ: متاسفم!
سوزی: چرا؟!
وویونگ: همه میدونن که تو چقدر معروفیت و خوانندگی رو دوست داری! 
سوزی: چه ربطی داره؟!
وویونگ: حتی اگه اون موقع ردم نمیکردی، فکر میکنم تا الان از هم جدا شده بودیم چون مقصدهامون باهم فرق داره، هیچوقت نمیتونیم توی یه راه باهم قدم برداریم.
سوزی با ناراحتی میگه:
_ ما همدیگه رو دوست داریم، پس میتونیم.
وویونگ: ما خیلی با هم فرق داریم... مهمترین تصمیم زندگیِ تو معروفیته اما من میخوام یه زندگی معمولی داشته باشم... میخوام با کسی که دوستش دارم راحت توی خیابون قدم بزنم.
سوزی به یاد دفعه ی پیش که توی اردوگاه مردم دورشون جمع شده بودن و مجبور به فرار شدن میوفته و حلقه های اشک توی چشمهاش جمع میشه.

خارجی - خیابان - شب
چانسونگ، گونیونگ رو تا خونه رسونده. از هم خداحافظی میکنن ولی یهو گونیونگ به طرف چانسونگ میره، بغلش میکنه و میگه:
_ دلم نمیخواد از هم جدا بشیم.
چانسونگ هم بغلش میکنه و میگه:
_ با اینکه از بعد از ظهر باهم بودیم ولی منم دلم میخواد بیشتر باهم باشیم.
گونیونگ با شیطنت میگه:
_ بیا یکم بیشتر بیرون بمونیم.
چانسونگ با سر تایید میکنه و میگه:
_ بریم پارک یکم قدم بزنیم.

داخلی - کافی شاپ خوشی - شب
جیمین مشغول کارشه که یه SMS از طرف نیکون براش میرسه: "امشب نمیتونم برای تمرین بیام" جیمین با خودش میگه: "نکنه بخاطر دیشبه!" برای نیکون جواب مینویسه: "ببخشید که دیشب اونطوری شد" و دوباره مشغول کارش میشه، فنجون قهوه ای رو روی میزی که وویونگ سرش نشسته میذاره، کمی به وویونگ نزدیکتر میشه و میگه:
_ میشه یه چیزی بپرسم؟!
وویونگ: بپرس.
جیمین: به سوزی خیلی نزدیکی؟! آخه خیلی میاد اینجا!
وویونگ: چیه؟ طرفدارشی؟
جیمین: نه، من از 3PM خوشم میاد.
وویونگ: سوزی همکلاسی دوران دبیرستانمه. 
جیمین: آهان... راستی امشب مجبورم تنهایی تمرین کنم.
وویونگ: میخوای بیام کمکت؟
جیمین با خوشحالی میگه:
_ واقعا میای؟ آخه دوست ندارم تنها باشم.
وویونگ با لبخند تایید میکنه. جیمین یهو انگار که یاد چیزی افتاده باشه با تعجب میگه:
_ تو چطور میتونی اینقدر بی نقص باشی؟! چطور میتونی اینقدر راحت با من برخورد کنی؟ پس چرا من نتونستم اینطوری با نیکون رفتار کنم؟!
وویونگ با ناراحتی بهش نگاه میکنه و با خودش میگه: "حتما زمان خیلی سختی رو داره میگذرونه"

داخلی - منزل تکیون - اتاق خواب - شب
سئون درحالی که توی جاش دراز کشیده با تردید SMS رو تایپ میکنه: "مامان... من از تکیون خوشم میاد." همین لحظه موبایلش زنگ میخوره و تماس از طرف مینسوئه. سئون نفس عمیقی میکشه و تماس رو جواب میده، مینسو از پشت موبایل میگه:
_ دیوونه شدی دختر! چه خوش اومدنی؟! میخوای زندگیت مثل من بشه. نباید گول رفتارهای خوبش رو بخوری.
سئون: مامان! میفهمم چی میگی ولی میخوام به تکیون اعتماد کنم.
مینسو: اینهمه سال مراقبت بودم که اینطوری نشه اما انگار دیگه نمیتونم فکرت رو کنترل کنم با اینحال من هنوزم مامانتم وقتی از تصمیمت پشیمون شدی برگرد پیش خودم. نمیخوام مثل من دور از خانواده و تنهایی سختی بکشی.  
سئون: بهت قول میدم تمام تلاشم رو میکنم تا پشیمون پیشت برنگردم.     

داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - شب
جیئون اینقدر گریه کرده که خوابش برده. نیکون یه گوشه نشسته و توی فکر غرقه: "اینهمه منتظر فرصتی بودم تا ببینمش و بهش حرف دلم رو بزنم ولی چرا الان باید کنارم باشه، همینطوریش برام سخت بود با این وضعیت برام سختتر هم شده، چطور بهش بگم؟!" به موبایلش SMS از طرف گونیونگ میرسه: "امروز با جیئون بودی؟! باهم آشتی کردید؟!" نیکون جواب میده: "آشتی؟ ما که با هم دعوا نکرده بودیم" گونیونگ جواب میده: "اونشب که از مهمونی برگشتی معلوم بود یه چیزی شده، الان با هم خوبید؟!" نیکون به جیئون نگاهی میکنه و مینویسه: "نمیدونم!" همین لحظه موبایلش زنگ میخوره، سریع جواب میده. گونیونگ از پشت موبایل میگه:
_ چی شده؟ حتی امروز هم نتونسته بیاد پیشت؟!
نیکون: الان خونه س ولی خوابه. اونم مثل خودم خسته و ناراحته!
گونیونگ: پس چرا شما اینطوری شدید؟!
همین لحظه صدای چانسونگ میاد که میگه: 
_ اینجا خوبه؟
نیکون: با چانسونگی؟!
گونیونگ: آره، اومدیم برج نامسان.
نیکون: پس بذار بعدا باهم حرف بزنیم، بهتون خوش بگذره.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - راهروی ورودی - شب
جونهو و شینهی دارن کنار هم میرن که شینهی دستش رو دور بازوی جونهو میندازه و میگه:
_ برای امشب اونهمه خرج کرده بودی، اینطوری همش حیف شد. من نمیخواستم ناراحتت کنم.
جونهو با سکوت به راهش ادامه میده، شینهی همینطور که دست جونهو رو محکم گرفته توی جاش می ایسته و جونهو رو متوقف میکنه. جونهو به طرفش برمیگرده، شینهی با ناراحتی میگه:
_ تا کی میخوای اینطوری بهم بیمحلی کنی؟!
جونهو صورتش رو جلو میبره و لپش رو نشون میده، شینهی لپش رو محکم میکشه و میگه:
_ هنوز هم که روت کم نشده!
  جونهو اونیکی لپش رو نشون میده، شینهی این لپش رو هم محکم میکشه، جونهو با اشتیاق بهش نگاه میکنه، شینهی لپهاش رو رها میکنه و میگه:
_ بازم اینطوری نگاه کردی!
جونهو درحالی که به شینهی نزدیکتر میشه و به طرف دیوار هدایتش میکنه، میگه:
_ از اشتیاق من میترسی؟!
شینهی با سر تایید میکنه. جونهو، شینهی رو به دیوار میچسبونه و توی چشمهاش خیره میشه و با لبخند میگه:
_ اما من خیلی خوشحالم که این اشتیاق رو با تو تجربه میکنم.
جونهو، شینهی رو با محبت در آغو♥ش میکشه و بو♥سه ی عمیقی از لبهاش میگیره.

داخلی - منزل خانواده ی جونهو - شب 
سیونگکی که خوابش نبرده میخواد بیرون بره که از پشت در شیشه ای جونهو و شینهی رو در حین بوسیدن میبینه. همینطور با قلبی شکسته ناخودآگاه به طرف در میره و با نزدیک شدنش به در یهو در باز میشه، اما جونهو و شینهی متوجه نمیشن. سیونگکی یهو به خودش میاد و سریع قایم میشه؛ آهی میکشه و با خودش میگه: "شینهی کاملا دیوونه ی این پسره شده" همینطور با ناراحتی به طرف اتاق خودش میره که یهو دفتر نت موسیقی جونهو رو روی میز پیانو میبینه. بالای ورق نوشته شده "برای عشقم" با عصبانیت برمیدارش و میخواد پارش کنه اما یهو یادش میاد شینهی توی پارک روی چرخ و فلک بهش گفته بود: "آهنگی که جونهو برام ساخته یه حس عجیبی بهم میده، احساسات خودم رو توش حس میکنم" با ناامیدی دفتر رو سرجاش میذاره و به اتاقش میره.

داخلی - منزل خانواده ی چانسونگ - اتاق چانسونگ - شب 
چانسونگ روی تخت دراز میکشه و با خوشحالی به گل پارچه ای که گونیونگ بهش داده نگاه میکنه و زیر لب میگه:
_ منم باید یه جوری خوشحالش کنم.
داره به گلبرگهاش دست میزنه که یهو متوجه میشه گلبرگها از هم جدا نیستن و وسطش چیزی پنهانه. تا بیرون میکشش با شورت توری مردونه ی قرمزی رو به رو میشه. سریع توی جاش میشینه و برای چند لحظه با دهن باز بهش خیره میشه و یهو یاد لحظه ای میوفته که گونیونگ موقع خداحافظی گفته بود: "دلم نمیخواد از هم جدا بشیم." با ناامیدی دراز میکشه و زیر لب میگه:
_ یعنی باید به پیشنهاد جونهو گوش میدادم؟! من احمقو باش، بردمش پارک!

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخونه - نیمه شب
جیمین داره آشپزی میکنه و وویونگ کنارش مشغول مطالعه س. جیمین میگه:
_ سوپ دوست داری؟!
وویونگ همینطور که سرش توی کتابشه میگه:
_ آره، من همه ی غذاها رو دوست دارم.
جیمین: اگه یه غذای جدید هم باشه میخوریش؟!
وویونگ: دوست دارم غذاهای جدید رو هم امتحان کنم، چطور مگه؟
  جیمین با ذوق میگه:
_ پس خوبه، با هم سوپ جدیدی که درست کردم رو امتحان میکنیم.
بعد از کمی جیمین ظرف سوپ وویونگ رو جلوش میذاره و میگه:
_ نخوریش ها! صبر کن منم بیام.
وویونگ با کنجکاوی به سوپ نگاه میکنه. جیمین سریع برمیگرده و سرمیز میشینه و میگه:
_ قاشقت رو بردار.
وویونگ قاشق رو برمیداره. جیمین میگه:
_ تا سه میشمرم بیا با هم قاشق اولش رو بخوریم.
وویونگ با سر تایید میکنه. جیمین تا سه میشمره و تا قاشق رو توی دهنشون میذارن چهره هاشون برمیگرده و وویونگ میگه:
_ این چیه؟! 
جیمین با شرمندگی میگه:
_ چرا اینقدر بد مزه شده؟!
وویونگ: هنوز بخاطر دیشب ناراحتی؟
جیمین: چه ربطی داره؟!
وویونگ: معلومه هنوز حالت خوب نیست.
جیمین سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ فکر میکردم اگه آشپزی کنم حالم بهتر میشه.
وویونگ به ساعت نگاه میکنه و میگه:
_ میخوای یه غذای دیگه درست کنیم؟
جیمین: باهم؟!
وویونگ با سر تأیید میکنه و یه سری سبزیجات جلوی جیمین میذاره و میگه:
_ تو اینا رو خرد کن.
جیمین با لبخند به وویونگ نگاه میکنه.

داخلی - منزل تکیون - صبح
تکیون همینطور از دیشب سر کامپیوترش نشسته خوابش برده با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار میشه. با خواب آلودگی تماس رو جواب میده، جونهو از پشت موبایل میگه:
_ تونستم با سوزی یه قرار بذارم تا بتونی از نزدیک ببینیش.
تکیون با خوشحالی میگه:
_ واو چقدر زود. خیلی ممنون، نمیدونم چطور ازت تشکر کنم.
جونهو: سوزی همکارمه خب قرار گذاشتن باهاش کار سختی نبود. فقط خودت هم با دوستت میای دیگه؟
تکیون: آره.
جونهو: پس میبینمت.
تکیون تا تماس رو قطع میکنه سریع به طرف اتاق خواب میره و همینطور در نزده وارد اتاق میشه.

داخلی - منزل تکیون - اتاق خواب - صبح
تکیون میره بالا سر سئون که خوابه میاسته و صداش میکنه ولی بیدار نمیشه، پس مجبور میشه با تکون دادنش بیدارش کنه ولی تا دستش رو روی بازوی سئون میذاره، سئون سریع چشماش باز میشه و میگه:
_ داری چیکار میکنی؟!
تکیون با خوشحالی میگه:
_ دوست داری با سوزی تنهایی حرف بزنی؟
سئون: اول صبحی چی داری میگی؟
تکیون: یکی از آشناهام تونسته برات یه قرار با سوزی ترتیب بده.
سئون با تعجب نگاهش میکنه. تکیون با ناامیدی میگه:
_ خوشحال نیستی؟!
سئون یهو تکیون رو محکم بغل میکنه، تکیون که شوکه شده میخواد دستش رو دور سئون حلقه کنه اما تردید داره. سئون میگه:
_ باورم نمیشه! 
همین لحظه یهو زانوش روی پتو لیز میخوره و همینطور که داره میوفته تکیون رو میگیره و با هم روی تخت میوفتن. تکیون که هنوز توی شوک بغل کردن سئونه، همینطور توی چشمهای سئون خیره نگاه میکنه. صورت سئون سرخ میشه و لبخند کوچکی میزنه. با نگاه خجالت زده ی سئون، قلب تکیون فرو میریزه، سریع بلند میشه و کنارش میشینه، درحالی که دستی به پشت سرش میکشه میگه:
_قرار برای امروز عصره.
سئون با خوشحالی میگه:
_ باید چی بپوشم؟!

داخلی - منزل تکیون - صبح
تکیون از اتاق خواب بیرون میاد، پشت در میایسته و درحالی که دستش رو روی قلبش گذاشته زیر لب میگه:
_ باید بیشتر مراقب باشم، اگه یه موقع کاری کنم سئون ازم فرار میکنه. باید خوب خودمو کنترل کنم. (دستش رو مشت میکنه) من میتونم.
با مشت چند ضربه روی قلبش میکوبه.     

داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - صبح
نیکون همینطور روی صندلی خوابیده، چشمهاشو باز میکنه و در حالی که خمیازه ای میکشه اطراف اتاق رو نگاه میکنه و متوجه میشه جیئون نیست. از اتاق بیرون میره.
        
 داخلی - منزل نیکون و جیئون - بالکن - صبح
نیکون دور تا دور خونه رو دنبال جیئون میگرده، وقتی پیداش نمیکنه با بیحالی روی صندلی بالکن میشینه و میگه:
_ بازم رفته.
یهو صدای تکیون رو میشنوه که داره صداش میکنه. به طرف بالکن تکیون برمیگرده. تکیون جعبه ی شکلات رو نشون میده و میگه:
_ اینو سئون بهم داده.
نیکون تا شکلات رو میبینه میگه:
_ دیروز ولنتاین بود؟!
تکیون: آره، میخواست انکار کنه دوستم داره ولی از زیر زبونش بیرون کشیدم. 
نیکون میخنده و میگه:
_ دیدی گفتم همدیگه رو دوست دارید!

داخلی - اداره ی مجله - نزدیک ظهر
مینا دست مینجون رو گرفته و به گوشه ی خلوطی میکشونش. مینجون با تعجب میگه:
_ چیه؟!
مینا: بو♥سم کن.
مینجون: چرا؟!
مینا: شاید توی خونه ی من نتونست جلومون رو بگیره، باید جاهای دیگه هم امتحانش کنیم. پس بو♥سم کن!
مینجون: الان توی اداره ایم!
مینا سریع برای چند لحظه لبهاشو روی لبهای مینجون میذاره و با تعجب میگه:
_ شد! اینجا هم جلومون رو نگرفت. شاید واقعا رفته باشه!
مینجون دستش رو روی دیوار، کنار مینا میذاره و درحالی که مستقیم توی چشمهاش نگاه میکنه میگه:
_ اینهمه فکر کردی به این نتیجه رسیدی؟! راستش رو بگو، تاحالا سعی کرده بودی با مردی قرار بذاری؟
مینا سکوت میکنه و سرش رو پایین میندازه. مینجون میگه:
_ همه ی دوستات وقتی ترکت کردن که بهشون گفتی به وجود اون روح اعتقاد داری. این یعنی چی؟! باید جواب این رو پیدا میکردی. 
مینا آروم میگه:
_ یعنی خودم با حرفهام اونا رو از خودم دور کردم. 
مینجون دستهای مینا رو با دلگرمی میگره و میگه:
_ میدونم باورکردنش سخته ولی قبول کن که اگه بخوای میتونی یه عالمه دوست داشته باشی و با هرپسری که میخوای قرار بذاری. فقط خودتو باور کن. 
مینا با شرمندگی بهش نگاه میکنه، مینجون ادامه میده:
_ دیشب که بخاطر دوستیت با من بیخیالش شدی؛ همون یذره وفاداریت به دوستیمون، برای من یه دنیا بود. بنظر من دوستیمون چیزیه که فقط خودمون دوتا درمورد موندگاریش تصمیم میگیرم.
مینا لبخند کمرنگی میزنه و میگه:
_ باشه، سعی خودمو میکنم!
مینجون: خب دیگه بیا بریم سرکارمون.
مینا دست مینجون رو میگیره و میگه:
_ صبرکن.
مینجون با کنجکاوی نگاهش میکنه. مینا خیلی جدی میگه:
_ پس کی میخوای بهم صبح بخیر بگی؟!
مینجون که منظورش رو نفهمیده با نگاهی گیج نگاهش میکنه. مینا میگه:
_ آرزومه که صبح از خواب بیدار میشم یکی کنارم باشه و بهم صبح بخیر بگه.
مینجون میخنده و میگه:
_آهان، فردا صبح چطوره؟

داخلی - رستوران - عصر
سوزی و سئون سر میزی نشستن و مشغول گفت و گو هستن. چند میز این طرفتر جونهو و تکیون نشستن. جونهو میگه:
_ کاترینا میگفت توی نیویورک که بوده با دوست پسرش تصادف کرده بوده، اون دوست پسرش تو بودی؟ 
تکیون: آره، یعنی درمورد من باهاتون حرف زده؟
جونهو که دروغ گفته چند لحظه سکوت میکنه و بعد میگه:
_ راستش، بخاطر همین تصادف دنبال کاترینا میگردم. روز تصادف رفتار عجیبی ازش ندیدی؟
تکیون کمی فکر میکنه و میگه:
   _ چیز خاصی نبود ولی اون شب یهو اصرار داشت بریم بار، بعد از اینکه خیلی م♥ست شد، یهو شروع کرد و گیر داد که برگردیم هتل، اما وقتی رسیدیم به اتوبان دیگه نمیتونستم کنترلش کنم، هی فرمون رو اینطرف و اونطرف میچرخوند. سعی میکردم مانعش بشم ولی اون هی بدترش میکرد تا اینکه ترمز دستی رو کشید و ماشینی که پشت سرمون بود بهمون برخورد کرد.
جونهو: اینطوری اون مقصر اصلی تصادف بوده اما توی دادگاه نبوده!
تکیون: درسته، بخاطر موقعیتی که داشت نذاشتم درگیر تصادف بشه و خودم تمام جریمه رو دادم و تصادف رو به گردن گرفتم.
جونهو آهی میکشه و میگه:
_ تصادف بزرگی بوده، حتما دوران خیلی سختی رو گذروندی ولی اون با بی وفایی ترکت کرده!
حلقه های اشک توی چشمهای تکیون جمع میشه. جونهو با شرمندگی میگه:
_ ببخشید ناراحتت کردم.
تکیون لبخندی میزنه و میگه: 
_ نه، فقط هردفعه یاد مردمی که توی اون تصادف مجروح شدن و جونشون رو از دست دادن میافتم... (آهی میکشه) قلبم درد میگیره، همه ش بخاطر بی احتیاطی من بود.
جونهو با ناراحتی توی فکرش میگه: "دختره چطور تونسته بخاطر هدف شومش اینهمه آدم رو اذیت کنه؟"

پایان قسمت سی و هفتم 
  

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

معرفی سریال تویی که از ستاره ها اومدی - You Who Came From the Stars

byeoleseo_on_geudae_6hoe_jace_coegosiceongryul5.jpg

نام سریال:  별에서 온 그대 / You Who Came From the Stars / تویی که از ستاره ها اومدی 


ژانر: تخیلی، کمدی، عاشقانه، ملودرام 
تعداد قسمت ها: 21 
از شبکه ی: SBS 
محصول سال: 2013-2014
نویسنده: Park Ji Eun (نویسنده ی سریالهای ملکه ی کدبانوها و ملکه ی اشکها) 
کارگردان:  Jang Tae Yoo (کارگردان سریالهای نقاش باد و مرد خانه دار) 

بازیگران:
Jun Ji Hyun as Chun Song Yi 
you-who-came-from-the-stars-1.jpg

Kim Soo Hyun as Do Min Joon
بازیگر سریالهای رویای بلند، ماهی که خورشید رو در آغوش گرفته

داستان سریال:
دو مین-جون آدم فضاییه که 400 سال روی زمین زندگی کرده و توی این مدت منتظر فرصتیه تا بتونه به سیاره ی خودش برگرده. چون سونگ-یی که بازیگر معروفیه و از کودکی بازیگر بوده به همسایگی مین-جون نقل مکان میکنه. مین-جون میتونه به وسیله ی نیروهای خارق العاده ش جلوی خیلی از اتفاقهای بد رو بگیره اما توی این سالها سعی میکرده خودش رو درگیر مشکلات مردم نکنه ولی با این وجود وقتی سونگ-یی توی دردسر میوفته نمیتونه نادیده بگیره و به کمکش میره.  

این سریال جزء قشنگترین سریالهایی هست که تا بحال دیدیم و هرهفته بیصبرانه منتظر بودیم تا بتونیم قسمت جدید رو ببینیم. داستان قشنگی داره و بازیگرها هم خیلی خوب نقشهاشون رو بازی کردن.

عکسهای سریال:
byeoleseo_on_geudae_2.jpg byeoleseo_on_geudae_3.jpgimg_20131222163911_998c5ce5.jpgImg0402_20131219200623_1.jpgImg0402_20131220184637_1.jpgImg0402_20140124094017_1.jpgImg0402_20140124094017_7.jpgImg0402_20140124094150_1.jpgImg0402_20140124183219_1.jpgImg0402_20140127142854_1.jpgImg0402_20140204165051_1.jpgImg0402_20140204165051_3.jpgImg0402_20140211103446_1.jpgImg0402_20140211103446_2.jpgImg0402_20140211105919_1.jpgImg0402_20140204165924_1.jpgImg0402_20140211103030_3.jpgImg0402_20140217084731_1.jpgImg0402_20140211103446_4.jpg  Img0402_20140106151029_2.jpg

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه

★(36)★ ...I Need Somebody To

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخانه - نیمه شب
نیکون درحالی که به لبهای جیمین چشم دوخته، صورتش رو جلوتر میبره و میبو♥سش. در حین بوسیدن، نیکون فقط لرزش قلبش که شادابی خاصی بهش داده رو احساس میکنه. جیمین برای چند لحظه احساس میکنه داره خواب میبینه اما یهو به خودش میاد و با خودش میگه: "دارم چه غلطی میکنم؟!" نیکون آروم لبهاشو از روی لبهای جیمین برمیداره و لبخند شیرینی میزنه، جیمین با چشمانی نمناک آروم میگه:
_ ببخشید.
و سریع از آشپزخونه بیرون میره. نیکون با نگاه گیجی به طرفی که جیمین رفت خیره میشه.

داخلی - منزل وویونگ - نیمه شب
وویونگ دنبال کتابی میگرده ولی پیداش نمیکنه، زیر لب میگه:
_ توی کافی شاپ جا مونده.
و از اتاق بیرون میره.

داخلی - کافی شاپ خوشی - نیمه شب
وویونگ داره از پله ها پایین میره که یهو میبینه جیمین روی پله ها نشسته و گریه میکنه. سریع به طرفش میره و میگه:
_ چی شده؟... خرابکاری کردی؟
صدای گریه ی جیمین یکم بلندتر میشه، وویونگ میگه:
_ نیکون دعوات کرده؟
جیمین درحالی که اشکهاشو پاک میکنه سرش رو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ هیچی نشده.
وویونگ کنارش میشینه و میگه:
_ اگه چیزی نبود گریه میکردی؟
جیمین در حالی که سعی میکنه اشکهاش رو نگهداره به وویونگ نگاه میکنه و با بغض میگه:
_ هرچقدر سعی کردم نتونستم، آخر اون اشتباه رو کردم. 
همین لحظه قطره های اشک از گوشه ی چشمش جاری میشه. وویونگ میگه:
_ درست بگو ببینم چیکار کردی که اینقدر ناراحتت کرده؟!
جیمین: باید به حرفت گوش میدادم و باهاش قطع رابطه میکردم... نمیخواستم باعث بشم به دو♥ست دخترش خیانت کنه. 
با شنیدن این جمله قلب وویونگ تکه تکه میشه، آهی میکشه و سعی میکنه به دردی که داره بی اعتنا باشه و میگه:
_ چی؟... اون عشقتو قبول کرد؟!
جیمین: وقتی اونجوری توی چشمهام نگاه کرد نتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم... نباید میذاشتم... 
وویونگ اشکهای جیمین رو پاک میکنه، جیمین یهو جلوی دهنش رو میگیره و با ناراحتی میگه:
_ آخ... نباید اینا رو به تو میگفتم...
وویونگ لبخندی میزنه و میگه:
_ پاشو دست و صورتت رو بشور، میرسونمت خونه.
جیمین با تردید بهش نگاه میکنه و میگه:
_ بذار اول نیکون بره.

داخلی - کافی شاپ خوشی - آشپزخانه - نیمه شب
نیکون با ناراحتی سرش رو گرفته، با مشت چندتا آروم به پیشونیش ضربه میزنه و میگه:
_ چه غلطی کردم؟!
دستش رو روی قلبش که هنوز تند میتپه میذاره و میفشارش، با خودش میگه: "چرا اینطوری شدم؟!" همینطور توی فکره که وویونگ وارد میشه و میگه:
_ جیمین گفت امشب زودتر تمرین رو تموم کنیم، میتونی بری، من وسایل رو جمع میکنم. 
نیکون آهی میکشه و با خودش میگه: "حتما از کارم خیلی ناراحت شده، حتی نمیخواد ببینتم!" وویونگ به نیکون که داره کتش رو میپوشه نگاه میکنه و با خودش میگه: "چطور تونسته با وجود دو♥ست دخترش قلب جیمین رو....." سرش رو تکون میده تا این فکرها از ذهنش بیرون بره. بعد از اینکه نیکون میره؛ وویونگ به جیمین SMS میده: "رفت بیا پایین" و شروع میکنه به جمع کردن وسایل آشپزی. بعد از کمی جیمین میاد و تا میبینه وویونگ داره تنهایی آشپزخونه رو تمیز میکنه، سریع شروع میکنه به کمک کردن و میگه:
_ نیکون چقدر نامرده حتی اینجا رو تمیز هم نکرده!
وویونگ: من بهش گفتم زودتر بره.
جیمین: تو هم نامردی! چرا بیرونش کردی؟
چشمهای وویونگ از حدقه میزنه بیرون و میگه:
_ تو خودت از همه نامردتری!
جیمین تا اینو میشنوه اشک توی چشمهاش جمع میشه و هرثانیه بغضش بیشتر میشه. وویونگ سریع با انگشتش گوشهای لب جیمین رو بالا میبره و میگه:
_ شوخی کردم، شوخی کردم. لطفا بخند.
جیمین لبخند الکی میزنه.

خارجی - خیابان - نیمه شب
وویونگ، جیمین رو تا خونه میرسونه، جیمین با ناراحتی میگه:
_ ممنون.
وویونگ بادلگرمی دستش رو روی شونه ی جیمین میذاره و میگه:
_ اگه فکر میکنی اشتباه کردی بهتره به جای اینطوری غصه خوردن به فکر درست کردن اشتباهت باشی.
جیمین با سر تأیید میکنه، وویونگ تا میخواد خداحافظی کنه، جیمین میگه:
_ یه لحظه صبر کن.
جیمین میره توی خونه و بعد از کمی با بسته ای برمیگرده. بسته رو به وویونگ میده و میگه:
_ اینو بابام برات خریده.
وویونگ بسته رو میگیره و میگه:
_ برای من؟!
جیمین: میخواست ازت تشکر کنه بخاطر اینکه از من خوب مراقبت کردی، ولی تا الان فرصتش رو پیدا نکرد که بیاد پیشت پس من از طرفش بهت میدمش... البته...
وویونگ بسته رو باز میکنه و از توش ژاکتی رو بیرون میاره. جیمین ادامه میده:
_ البته میدونم با استایلت جور نیست... تو همیشه لباسهای گرون میپوشی.
وویونگ: ارزش هدیه که به قیمتش نیست، ارزش هدیه به اینه که اون رو از کی میگیری. این هدیه برام خیلی گرانبهاس... از رنگش خوشم میاد.    

داخلی - اداره ی مجله - صبح
مینا با ناراحتی مشغول کارشه، مینجون به طرفش میاد و میگه:
_ امروز بیا بریم پیش فالگیر.
مینا با تعجب میگه:
_ باهام میای؟!... فکر میکردم اوندفعه از دستم ناراحت شدی.
مینجون: فقط بذار همه چیز رو من براش تعریف کنم و تو هیچی بهش نگو.
مینا شونه هاش رو بالا میندازه و میگه:
_ باشه.

داخلی - منزل تکیون - بعد از ظهر
تکیون در حالی که سر کامپیوترش نشسته انیمیشن OKCAT رو طراحی میکنه، سئون که تازه از بیرون اومده، جلو میاد و میگه:
_ اگه گفتی برات چی آوردم؟!
و جعبه ی کادویی رو جلوی تکیون میگیره، تکیون با خوشحالی میگه:
_ آخجون من عاشق هدیه ام.
 و با ذوق جعبه رو باز میکنه و تا شکلات رو توش میبینه با تعجب میگه:
_ داری بهم عشقتو اعتراف میکنی؟
سئون با دستپاچگی میگه:
_ چی داری میگی؟... فقط دارم ازت تشکر میکنم که دیروز باهام اومدی کنسرت.
تکیون لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ آخه امروز ولنتاینه! 
سئون: اِ... من نمیدونستم! خب پسش بده.
سئون میخواد شکلات رو از تکیون بگیره اما تکیون محکم نگهش میداره و میگه:
_ مال خودمه.
سئون سعی میکنه به تکیون نگاه نکنه، تکیون با کنجکاوی صورتش رو میگیره، به طرف خودش برمیگردونه و میگه:
_ توی چشمهای من نگاه کن.
سئون با خجالت به تکیون نگاه میکنه. تکیون با لبخند میگه:
_ چرا میخوای انکارش کنی؟! 
سئون: چی رو؟ من چیزی رو انکار نمیکنم.
تکیون: این حس شرمی که الان توی چشماته! میدونی؟ قبلا فقط نفرت رو توی نگاهت حس میکردم. 
سئون سریع ازش چشم برمیداره. تکیون میگه:
_ حتما با خودت فکر میکنی "من نباید به تکیون همچین حسی داشته باشم، اون یه مرده." نمیخواد بخاطر احساساتت به من خجالت بکشی. این احساساتیه که بین خیلی از زن و مردها ایجاد میشه، نباید انکارش کنی.
سئون: الان دقیقا میفهمی داری چی میگی؟
تکیون: آره. دارم میگم، احساسات داشتن به طرف مقابل تا وقتی که قابل کنترل باشه بد نیست. (لبش رو میگزه و دستهاش رو ضربدری روی سینه ش میذاره) شاید نمیتونی خودتو کنترل کنی!
سئون اخمهاشو توی هم میکنه، دو قدم عقب میره و میگه:
_ ولنتاینت مبارک.
تا میخواد به اتاق خواب بره، تکیون دستش رو میگیره و میگه:
_ آخر سر شکلاتا مال منه یا نه؟!
سئون لبخندی میزنه و میگه:
_ بخورشون، نوش جونت.
سئون به اتاق میره. تکیون روی مبل میشینه، شکلاتی رو برمیداره و همینطور که بهش نگاه میکنه میگه:
_ نچ... دختره بلاخره عاشقم شد... 
میخواد شکلات رو گاز بزنه اما با تردید بهش نگاه میکنه و میگه:
_ اگه عشق سئون رو بخورم...!!!!
لبخند شیرینی میزنه و با لذت شکلات رو میخوره. 

خارجی - پارک - بعد از ظهر
 چانسونگ و گونیونگ درحال قدم زدن هستن، گونیونگ دستش رو توی جیب کت چانسونگ میبره و میگه:
_ اِ... پس چرا چیزی توش نیست؟!
چانسونگ: مگه باید چی توش باشه؟!
گونیونگ با طعنه میگه:
_ امروز ولنتاینه!
چانسونگ دستش رو داخل کتش میبره و میگه:
_ وایستا هدیه ت توی این جیبمه.
چانسونگ درحالی که با دستش قلبی رو ساخته از توی کتش بیرون میاره و میگه:
_ تادااااا.
گونیونگ ابروهاشو توی هم میبره و میگه:
_ لوس... مگه ما بچه دبستانی ایم!
چانسونگ با شرمندگی میگه:
_ خب... بیا بریم الان یه چیزی بخریم و جشن بگیریم.
گونیونگ: هدیه نمیخوام ولی بیا باهم خاطره خوبی بسازیم ناسلامتی اولین ولنتاینمونه.
گونیونگ گل پارچه ایی رو از توی کیفش بیرون میاره و میگه:
_ دوستت دارم.
چانسونگ تا گل رو میبینه شکه میشه و میگه:
_ الان حس میکنم آدم بده ام. تو اینهمه برام زحمت کشیدی ولی من تا حالا برات کاری نکردم.
گونیونگ: من اینکارا رو نمیکنم که تو هم برام یه کاری کنی، فقط اینطوری عشقمو بهت نشون میدم. (زیرزیرکی نگاهش میکنه) تو هم جور دیگه ای عشقت رو بهم نشون میدی.
چانسونگ گل رو میگیره و میگه:
_ پس بریم تا میتونیم خوش بگذرونیم.

خارجی - شهربازی - بعد از ظهر
سیونگکی در حالی که از شینهی با فاصله ایستاده با موبایل صحبت میکنه. از پشت موبایل صدای جونهو میاد که میگه:
_ یکم سرگرمش کن، سر ساعت هفت و نیم بیارش اینجا.
سیونگکی تماس رو قطع میکنه و به طرف شینهی میره. شینهی میگه:
_ چرا اومدیم شهر بازی؟! منو از سر کار کشیدی آوردی اینجا بازی کنیم؟!
سیونگکی لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ مگه چیه؟... حالا که با جونهو دوست شدی دوستهای قدیمیت رو فراموش کردی؟... دیگه با من بهت خوش نمیگذره؟
شینهی با مشت آروم به بازوی سیونگکی میزنه و میگه:
_ ایییییی.... بریم چرخ و فلک سوار شیم؟
سیونگکی دستش رو میگیره و میگه:
_ زیاد وقت نداریم پس بیا زودتر بریم چیزایی که دوست داریم رو سوار شیم.

داخلی - خانه ی فالگیر - عصر
مینا و مینجون رو به روی فالگیر نشستن، مینجون میگه:
_ ما همه چیز رو تموم کردیم درست و دقیق...
مینا با تعجب به مینجون نگاه میکنه و میخواد چیزی بگه که مینجون دستش رو میگیره و باعث میشه مینا چیزی نگه. مینجون ادامه میده:
_ حالا دیگه باید روح رفته باشه، درسته؟
فالگیر یه مشت لوبیا روی میز میریزه و میگه:
_ عجیبه!
مینجون که کلافه شده با خودش میگه: "دیگه میخواد چه بهانه ای بیاره؟!" فالگیر با صدای بلند وردی رو میخونه و دوباره یه سری حبوبات روی میز میریزه و میگه:
_ پس چرا هنوز هست؟!
مینا با ناراحتی با آرنجش به پهلوی مینجون میزنه. فالگیر چند لحظه چشمهاشو میبنده و بعد از اینکه باز میکنه میگه:
_ بهم میگه اینقدر بی احساس بودید که فهمیده همدیگه رو دوست ندارید، فهمیده فقط برای رفتن اون با هم خوابیدید.
مینا با تعجب به فالگیر نگاه میکنه و میگه: 
_ به من که گفته بودی مهم نیست مینجون دوستم داشته باشه یا نه!
فالگیر یکم فکر میکنه و میگه:
_ یادت نیست اون برای قهوه بود، الان قضیه فرق داره اون زیر درخت هلو باید شاهد عشق شما دوتا میشد. باید بهم میگفتی که عاشق همدیگه نیستید تا بهتون راه دیگه ای رو نشون میدادم.
مینجون با طعنه میگه:
_ اگه عاشق هم بودیم که دیگه نیازی به شکستن طلسم نبود. ما داریم طلسم رو میشکونیم که مینا بتونه با بقیه رابطه برقرار کنه.
فالگیر دست و پاش رو گم میکنه و با هول میگه:
_ مسئله عشق نیست، مسئله اینه که روح نمیذاره مینا با کسی رابطه برقرار کنه.
مینجون در حالی که عصبانیتش رو کنترل میکنه میگه:
_ از راهنماییت ممنونیم. حالا باید چیکار کنیم؟
فالگیر: باید زیر یه درخت نارنگی پربار، شش شب بخوابید. یه طلسم هم باید زیر بالشتون بذارید که یکمی گرون درمیاد.
مینجون آه بلندی میکشه، فالگیر با لبخند کجی میپرسه:
_ چیه؟ سخته؟
 مینجون: نه انجامش میدیم.
مینا با شرمندگی به مینجون نگاه میکنه.   
      
داخلی - منزل نیکون و جیئون - عصر
نیکون وارد میشه. از آشپزخونه لیوان آبی برمیداره و خودشو روی مبل ولو میکنه چشمهاشو میبنده و با خودش فکر میکنه: "حالا چطور با جیمین رو به رو بشم؟!" بلند میشه و به طرف اتاق خواب میره. 

داخلی - منزل نیکون و جیئون - اتاق خواب - عصر
نیکون تا وارد اتاق میشه با تعجب به جیئون که روی تخت بی صدا گریه میکنه، نگاه میکنه. جلو میره و کنار تخت میشینه و میگه:
_ چی شده؟
جیئون با صدایی گرفته در حالی که گریه میکنه میگه:
_ من جراح خوبی نیستم... داشتم یه نفر رو به کشتن میدادم. اگه استادم نبود الان یه نفر بخاطر من مرده بود.
نیکون: کی میگه تو جراح خوبی نیستی؟ تو تمام زندگیت رو روی این کار گذاشتی.
جیئون: سه روزه که نخوابیدم. سر جراحی داشتم چرت میزدم. لحظه ای که قلب بیمار ایستاده بود اینقدر استرس داشتم که داشتم میمردم.
جیمین اینا رو میگه و هق هق گریه میکنه. نیکون میخواد دستش رو بذاره روی شونه ی جیئون اما یه احساساتی مانعش میشه، بلند میشه و میگه:
_ اینقدر گریه کردی گلوت خشک شده، برات یه چیزی میارم بخور.
نیکون میخواد از در بیرون بره که جیئون از پشت بغلش میکنه و میگه:
_ پیشم بمون.
همین لحظه نیکون احساس میکنه بار سنگینی روی قلبشه. به دستهای جیئون که محکم گرفته ش نگاه میکنه، دلش میخواد بگه "بذار برم" اما نمیتونه توی این موقعیت بهش چیزی بگه و همینطور توی جاش می ایسته.

داخلی - منزل وویونگ - عصر
وویونگ توی آشپزخونه مشغول آماده کردن نوشیدنیه. سوزی به قفسه ی کتاب نگاه میکنه و رو کتابها دست میکشه تا میرسه به یه کتاب تقریبا کلفت، همونجا متوقف میشه. کتاب رو برمیداره و میگه:
_ اوه این کتابه! یادش بخیر.
همینطور که سوزی داره کتاب رو ورق میزنه یه عکس از لاش روی زمین میوفته. با تعجب به عکسی که از خودش و وویونگ که برای دوران دبیرستانشون هست نگاه میکنه و درحالی که برمیدارش با خودش میگه: "یعنی اصلا ندیدش؟!" وویونگ نوشیدنی ها رو روی میز میذاره. سوزی عکس رو بهش نشون میده و میگه:
_ هنوز این عکس رو داری؟!
وویونگ با تعجب میگه:
_ این عکس؟ مال من نیست. از کجا آوردیش؟!
سوزی: لای کتابت بود. یعنی واقعا تاحالا ندیده بودیش؟! 
وویونگ کتاب رو میگیره و میگه:
_ نه، این کتاب رو هیچوقت نتونستم کامل بخونم و نصفه ولش کردم. 
وویونگ عکس رو میگیره و داره نگاهش میکنه. سوزی توی فکرش میگه: "برگردونش! پشتش رو نگاه کن! لطفا" وویونگ عکس رو روی میز میذاره و میگه:
_ بشین، نوشیدنیت رو بخور.
سوزی با ناامیدی میشینه. وویونگ میگه:
_ عجیبه! یادم نمیاد این عکس رو لای کتابم گذاشته باشم. 
سوزی عکس رو برمیداره و طوری نگهش میداره که وویونگ بتونه پشت عکس رو ببینه. وویونگ تا پشت عکس رو میبینه از دست سوزی میگیرش و نوشته ی پشت عکس رو میخونه: "ببخشید که بخاطر خودخواهی خودم اینقدر بد ردت کردم... فکر میکردم اینطوری میتونم فراموشت کنم اما... هنوزم دوستت دارم، لطفا منتظرم بمون. از طرف سوزی"

داخلی - رستوران - عصر
 شینهی وارد میشه و میبینه هیچ کسی توی رستوران نیست. یهو جونهو از پشت بغلش میکنه، شینهی که شکه شده میگه:
_ ترسوندیم!
جونهو با صدای گرمی میگه:
_ فکر میکردم نتونی بیای، ولی اومدی... آخیش، خیلی خوشحالم.
شینهی به طرف جونهو برمیگرده و بغلش میکنه. همین لحظه یهو موبایل جونهو زنگ میخوره. جونهو با ناراحتی میگه:
_ الانم وقت زنگ زدنه؟
جواب میده، چانسونگ از پشت موبایل میگه:
_ هی بهترین کاری که میشه توی ولنتاین کرد چیه؟! 
جونهو: ایــــش... باهاش بخواب.
همین رو میگه و تماس رو قطع میکنه. شینهی با غضب بهش نگاه میکنه و یدونه محکم توی ساق پاش میزنه و داره میره که جونهو لنگ زنان خودشو بهش میرسونه و میگه:
_ تو چرا اینطوری میکنی؟!
 شینهی: منو کشوندی اینجا که...
جونهو خودشو لوس میکنه و میگه:
_ خودم میدونم هنوز زوده. میدونم هنوز قلبت برام اونقدر تند نمیتپه. میدونم هنوز اونقدر به من اعتماد نداری. 
شینهی: اگه بهت اعتماد نداشتم خونت نمیموندم. اگه بهت اعتماد نداشتم باهات قرار نمیذاشتم.
جونهو: پس چرا انگار فقط این قلب منه که داره منفجر میشه؟!
شینهی تا به چشمهای جونهو نگاه میکنه میگه:
_ بازم که داری اینطوری نگاه میکنی... خیلی ترسناکه. 
جونهو: از چشمهام هم که میترسی، اصلا از چی من خوشت میاد؟!
جونهو با ناراحتی بیرون میره و شینهی سریع دنبالش میره.

داخلی - منزل مینا - عصر 
مینا و مینجون کنار هم نشستن. مینا میگه:
_ از اون شب توی روستا خیلی روش فکر کردم... راستش قبل از اینکه بریم پیش فلگیر میخواستم بهت بگم که نمیخوام دیگه طلسم رو بشکنم.
 مینجون: یعنی چی؟!
مینا: نمیخوام بخاطرش دوستیم با تو تموم بشه. این روزهایی که با تو بودم بهترین روزهای زندگیم بوده. دیگه برام مهم نیست یه روح شوهرم باشه، نمیخوام بخاطرش این خوشی رو از دست بدم.
مینجون لبخندی میزنه و میگه:
_ اگه میتونی با وجود اون روح با من دوست باشی پس میتونی با آدمهای دیگه هم دوست بشی فقط خودت اینو بخواه، به خودت بگو که اون روح نمیتونه کاری کنه. اون اصلا وجود نداره که بخواد مانعت بشه. دیدی اون فالگیر چطوری سرکارت گذاشته؟ نفهمید دارم دروغ میگم حتی دروغکی گفت روح فهمیده ما بدون عشق باهم خوابیدیم. اون حتی الکی از طرف روح برامون حرف میزنه. اصلا بنظرت منطقیه؟!
مینا: چرا اینو میگی؟ اون وجود داره، اونه که نمیذاره من به کسی نزدیک بشم. من...
مینجون با عصبانیت نفس عمیقی میکشه و یهو وسط حرفهای مینا، لبهاش رو میبو♥سه.
    
پایان قسمت سی و ششم