۱۳۹۵ دی ۱۰, جمعه

Out Of Control - خارج از کنترل ✿14✿

خارجی - اقامتگاه کوهستانی - صبح
جونهو وقتی بیرون میاد سریع دست مینجون رو میگیره و به گوشه ی خلوتی میبره. مینجون با تعجب میگه:
_ چی شده؟!
جونهو بسته ی باز شده ی کاندومی رو جلوش میگیره و میگه:
_ با هم خوابیدید؟!
مینجون با تعجب بیشتر به کاندوم نگاه میکنه و میگه:
_ این از کجا اومد؟! ما کاری نکردیم!!!!
جونهو: تو چشمهام نگاه کن بگو کار تو نبوده!
مینجون: تو باز دیوونه شدی؟! ما همین دیروز قرارمون رو شروع کردیم! 
جونهو با کنجکاوی میگه:
_ یعنی میگی برای یکی دیگه بوده! آخه کی اونجا رفته؟!
مینجون: خودت در رو باز کردی، جای دنج و خلوت و خوبیه! حتما یکی پیداش کرده دیگه!
جونهو آشغال رو روی زمین پرت میکنه و میگه:
_ حالا که مال تو نیست اصلا مهم نیست، بیا بریم.
همینطور که دستش رو دور گردن مینجون انداخته و راه میره میگه:
_ تو حواست باشه ها، اینطوری از شیطنتات اثر نذاری.
مینجون: میترسم! آخه جونگیون مثل شراب مستم میکنه!
جونهو یدونه میزنه در کپل مینجون و میگه:
_ ای بس کن... حالم بد شد. حتی بخاطر دوست دختر جنابعالی نتونستیم بریم اسکی!
همین لحظه یهو یرین جلوشون میپره و رو به جونهو، میگه:
_ میای باهم بریم اسکی؟!
مینجون با تعجب بهش نگاه میکنه. یرین ادامه میده:
_ بهت گفتم که من با کسی صمیمی نیستم.
مینجون با لبخند میگه:
_ خب باهاش برو.
 جونهو: نخیر، من مینجون رو تنها نمیذارم.
یرین شونه هاشو بالا میندازه و میره. مینجون میگه:
_ بنظر بیخطر میاد. 
جونهو: بنظر من کله خره!
همین لحظه متوجه میشن هیوری و وویونگ دارن به این طرف میان. سریع پشت دیواری قایم میشن. صدای هیوری رو میشنون که میگه:
_ اینطوری خوب نیست. باید یکم تفریح هم داشته باشی... اگه همیشه درس بخونی یه روزی ازش زده میشی. 
وویونگ آروم میگه: 
_ اگه الان تفریح کنم دیگه نمیتونم شغل مناسب گیر بیارم.
هیوری: اینطور نیست... اگه الان تفریح نکنی بعدا پشیمون میشی.
وویونگ سرش رو پایین انداخته و داره با نوک کفشش روی برفها میزنه. یهو چشم هیوری به بسته ی کاندوم روی زمین میوفته، سریع رو به وویونگ، میگه:
- حالا برو... بعدا باهم صحبت میکنیم.
وویونگ میره. هیوری بسته رو از روی زمین برمیداره و با عصبانیت میگه:
_ ایش... از دست این بچه های...
آه بلندی میکشه و میره. تا جونهو و مینجون از پشت دیوار بیرون میان. جونهو میگه:
_ پس اون کو؟؟؟؟!!!!
مینجون با تعجب میگه:
_ چی؟!
جونهو زمین رو نشون میده و میگه:
_ همون که اینجا انداختم!
 مینجون با هول میگه:
_ هیوری برداشت؟! تو بهش دست زده بودی!!!! 
جونهو دستهاش رو بالا میاره و میگه:
_ دستکش توی دستمه ها!
مینجون نفس راحتی میکشه.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - توالت - صبح
جینیونگ با موبایلش با منزل تماس میگیره و میگه:
_ مامان... دیروز با هم تنهایی حرف زدن. 
صدای زنی از پشت تلفن میاد که میگه:
_ انگار نمیخوان تمومش کنن... خودم یه کاریش میکنم.
جینیونگ: تکیون بنظر خیلی غمگین میاد، واقعا داره عذاب میکشه. زودتر یه کاری براش بکنید.
مامان: تو نمیخواد نگران این چیزا باشی، داداشت فقط نیاز به زمان داره اگه اون زنیکه ولش کنه اونم فراموشش میکنه.
جینیونگ: عکسهارو هم براتون میفرستم.
خداحافظی میکنه و تماس رو قطع میکنه. 

داخلی - اتوبوس - ظهر
همه ی دانش آموزها وسایلشون رو جمع کردن و سوار اتوبوس شدن. نایون کنار نیکون میشینه، نیکون با ناراحتی میگه:
_ عرضه ی دروغ گفتن نداری؟! واقعا نمیتونستی اونموقع یه چیزی الکی از خودت دربیاری؟ (آهی میکشه) الان مجبور نبودیم کنار هم بشینیم.
نایون: متأسفم بلد نیستم یهویی از خودم داستان بسازم. حالا هم مجبور نیستیم باهم دوست بشیم.
نیکون: اصلا دلم نمیخواد با آدمی مثل تو دوست باشم. 
نایون با ناراحتی زیر لب میگه:
_ منم دوست ندارم با آدمای خلاف دوست بشم.
نیکون با غضب بهش نگاه میکنه. نایون با ترس سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ ببخشید.
چند ردیف عقبتر، مارک همینطور که به بیرون پنجره نگاه میکنه یهو از انعکاس تصویر جکسون که روی شیشه افتاده، متوجه میشه جکسون بهش خیره شده. از توی ظرف غذاش دوتا تخم مرغ آبپز بیرون میاره و میگه:
_ میخوری؟!
جکسون ازش تخم مرغ رو میگیره و میخواد پوستش رو بکنه که یهو مارک تخم مرغ خودش رو محکم به سر جکسون میزنه و پوستش میشکنه. جکسون که دردش گرفته با دست سرش رو میماله و میگه:
_ چیکار میکنی؟!
مارک میخنده. جکسون سعی میکنه تلافی کنه اما مارک دستهاشو میگیره و مانعش میشه. اینکار باعث میشه تماس چشمی باهم برقرار کنن و جکسون ناخودآگاه تخم مرغ رو ول میکنه. مارک با تعجب به تخم مرغ که داره روی زمین اتوبوس غلت میخوره نگاه میکنه. یهو نیکون بلند میشه و درحالی که میخنده میگه:
_ کی تخم گذاشته؟!
همه ی بچه ها میخندن. جیوون تخم مرغ رو از نیکون میگیره و میگه:
_ بشین... حرف اضافه هم نزن.
مارک همینطور که یواشکی میخنده با پا به پای جکسون میزنه.
مینجون و جونگیون کنار هم نشستن. مینجون هی میخواد دست جونگیون رو بگیره ولی با وجود معلمها و دانش آموزهای دیگه نمیتونه. جونگیون با لبخند بهش نگاه میکنه و میگه:
_ کنترل کردنش سخته، مگه نه؟... برم یه جای دیگه بشینم؟
مینجون سرش رو به علامت منفی تکون میده. جونگیون نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ اگه تو میتونی.... من نمیتونم. 
میخواد از جاش بلند بشه که جونهو از صندلی پشتشون کتابی رو جلوشون میگیره و میگه:
_ بیاید این کتاب رو بخونید.
و چشمکی به مینجون میزنه. مینجون با لبخند میگه:
_ جونگیون بشین، باهم کتاب بخونیم.
جونگیون لبهاشو برمیگردونه و با تعجب بهش نگاه میکنه. همینطور که دارن کتاب میخونن، به بهانه کتاب خوندن سرهاشون رو به هم نزدیک کردن و هی تماس دستی با هم برقرار میکنن. سر قسمتی از کتاب که جو عشقی داره یهو هر دو به هم نگاه میکنن.   

برش به دیشب
داخلی - اقامتگاه کوهستانی - کارگاه - نیمه شب
مینجون پشت جونگیون میشینه و کمی بلوز جونگیون رو بالا میزنه. میخواد بند سوتین رو ببنده اما تأمل میکنه و میگه:
_ نمیتونم!
جونگیون آهی میکشه و میگه:
_ بلد نیستی یا میخوای...؟!
مینجون میون حرفش میپره و میگه:
_ قزنش افتاده!
جونگیون صورتش رو به طرف مینجون برمیگردونه و میخواد چیزی بگه اما وقتی چشم توی چشم مینجون میشه، نگاهاشون بهم گره میخوره و همینطور با سکوت توی چشمهای هم خیره میمونن. مینجون دستهاش رو آروم روی کمر جونگیون میکشه و دورش حلقه میکنه، همینطور که با اشتیاق بهش نگاه میکنه، لبهاش رو روی لبهای جونگیون میذاره.
Minjun - Jeongyeon - مینجون - جونگیون
جونگیون چشمهاشو میبنده و با اشتیاق میبوسش اما همین لحظه صحنه هایی از قدیمش جلوی چشمش میاد با خودش میگه "حتی اسم واقعیم هم بهش نگفتم" یهو چشمهاش رو باز میکنه و آروم ازش جدا میشه. مینجون با چشمهای خمار و صدای ملایمی میگه:
_ چیزی شد؟!
 جونگیون سرش رو پایین میندازه و میگه:
_ اگه زود برنگردیم معلمها میفهمن با همیم.
مینجون چونه ش رو روی شونه ی جونگیون میذاره، صورتش رو به گردنش میچسبونه و میگه:
_ اینی که میخوام بگم لوس بازی نیست... واقعا وقتی باهاتم دلم نمیخواد لحظه ها تموم بشه.
جونگیون دستش رو روی دست مینجون میذاره و میگه:
_ منم همینطور.   

برش به حال
داخلی - اتوبوس - ظهر
مینجون با شیطنت بهش نگاه میکنه و با انگشت اشاره روی کتاب جمله ی "دوستت دارم" رو نشون میده. قلب جونگیون فرو میریزه و نمیدونه شاد باشه یا غمگین. که مینجون دوباره دستش رو روی جمله ی دیگه ای میذاره "بوسیدنت بهترین بود" جونگیون لبخند میزنه. یهو مینجون چشمش به انگشت جونگیون که روی جمله ی "میشه با هم بخوابیم؟!" هست، میوفته. همینطور که به نوشته خیره شده با خودش میگه "جونگیون هنوز به سن قانونی نرسیده، اگه باهم بخوابیم، میشم یه مرد بالغ که با یه بچه خوابیده؟! کارم تجاوز حساب میشه؟!" سریع با انگشتش جمله رو میپوشونه و میگه:
_ نه، هنوز براش خیلی زوده!
جونگیون از همه جا بیخبر، خودش هم نمیدونه دستش روی چه کلمه ایه. انگشت مینجون رو آروم از روش برمیداره و تا جمله رو میبینه با تعجب بهش نگاه میکنه، مینجون با صدای خیلی آرومی میگه:
_ زیر سن قانونی یعنی 20 سال به پایین نمیتونیم باهم.... خودت میدونی که!
جونگیون از سوءتفاهمی که پیش اومده خنده اش گرفته و از طرفی هم از عکس العمل مینجون به این موضوع خوشش اومده، توی فکرش میگه "نوجوون بااراده ایه! میخواد تا 20 سالش بشه صبر کنه!" برای اینکه اذیتش کنه دستش رو روی جمله ی "من میخوامش" میذاره. مینجون با چهره ای درمونده نگاهش میکنه. جونگیون میگه:
_ شوخی کردم... چرا جدی میگیری؟!
مینجون: ایش... تازه داشتم راضی میشدم!
جونگیون بهش میخنده و میگه:
_ داشتم فکر میکردم چه پسر نجیبی هستی! ولی انگار....
مینجون با چشمهای مشتاق بهش نگاه میکنه و میگه:
_ گفته بودم که به موقعش وحشی میشم.

 داخلی - مدرسه - سالن تئاتر - ظهر
گروه نمایش درحال تمرین هستن که مردی وارد میشه و میگه:
_ پیتزاهاتون رو آوردم.
چانسونگ با تعجب میگه:
_ ما که سفارش نداده بودیم!
مرد: سفارش برای گروه نمایش به سرپرستی هوانگ چانسونگه. 
چانسونگ جلو میره و میگه:
_ کی به نام من سفارش داده؟!
مرد: نمیدونم! یه نامه هم همراهش هست... از قبل هم پرداخت شده.
چانسونگ جعبه رو میگیره، همه با خوشحالی تمرین رو تعطیل میکنن و دو هم جمع میشن. چانسونگ میگه:
- صبر کنید باید بدونیم از طرف کیه!
 چانسونگ نامه رو میخونه و میگه:
_ از طرف جادوگره!!! گفته بهمون پیش پرداخت داده تا براش نمایش بازی کنیم.
همه هورااا میکشن و مشغول خوردن میشن. چانسونگ میگه:
_ باید توی کتابخونه اجرا کنیم!!!!! اصلا با عقل جور درمیاد؟!!!
همه پیتزاهاشون رو با بیحالی پایین میارن. جینیونگ میگه:
_ حالا که خوردیمشون یعنی قبول کردیم، نه؟!
چانسونگ با سر تأیید میکنه و میگه:
_ اگه انجام ندیم نمیذاره امسال رو پاس کنیم. 
همه با ناراحتی آهی میکشن. یرین درحالیکه به جونهو نگاه میکنه، میگه:
_ یعنی جادوگر اینکارم میتونه بکنه؟!!
جونهو فقط با خونسردی بهش نگاه میکنه و بعد با چهره ای ناراحت میگه:
_ من نمیخوام توی اینکار شرکت کنم.
یرین چشمهاشو ریز میکنه و مشکوکانه بهش نگاه میکنه. چانسونگ میگه:
_ بیخیال... میخوای دو سال دوم رو بخونی؟!! یادت نیست پارسال یکی با جادوگر همکاری نکرده بود، توی امنتحانهای آخر سال کاری کرد که تقلبهاش لو بره.
جونهو آهی میکشه. جینیونگ روی زمین ولو میشه و میگه:
_ بدبخت شدیم.
چانسونگ: فعلا بیاید بخوریم... یه کاریش میکنیم.
همه باز مشغول خوردن میشن. جکسون بلند میشه تا آب بیاره که مارک تیکه ی پیتزای جکسون رو برمیداره و با شوخی به دهنش نزدیک میکنه. جکسون تا میبینش با خودش میگه "چقدر قشنگه... دیگه حتی نگاه کردن بهش هم خطرناکه" آهی میکشه و میخواد فکرش رو عوض کنه، رو به مارک، میگه:
_ جادوگر میخواد ازمون کار بکشه... معلوم نیست بخاطرش از مدرسه اخراج بشیم یا نه... باشه... سهمم هم تو بخور!
مارک پیتزا رو بزور توی دهن جکسون میکنه و میگه:
_ داشتم شوخی میکردم.
جکسون در تلافی، از قصد انگشت مارک رو گاز میگیره. مارک که دردش گرفته، انگشتش رو میبوسه، اما وقتی خیسی انگشتش رو حس میکنه، با ناراحتی به دهن جکسون نگاه میکنه، با پشت دست لبش رو پاک میکنه و به بهانه ی دیگه ای از سالن بیرون میره.

داخلی - مدرسه - کلاس درس 2 - ظهر
جیوون وارد کلاس میشه و شروع میکنه به حاضر غیاب کردن تا به اسم تکیون میرسه، صداش میگیره. گلوش رو صاف میکنه و اسم تکیون رو صدا میزنه. تکیون که برخلاف همه ی کلاسها همیشه سر کلاس شیمی بیداره، از جاش بلند میشه و با لبخند تلخی میگه:
_ حاضر.
جیوون که سعی میکنه احساساتش رو بروز نده سریع اسم نفرات بعدی رو میخونه و شروع میکنه به درس دادن. نیکون که اصلا حواسش توی کلاس نیست همش توی فکر جونگیونه و با خودش میگه "اون دختر اینقدر عرضه داشته که یه هویت جدید برای خودش درست کرده و اومده جایی که اونا حتی نمیتونن فکرش رو بکنن... اگه من لوش ندم، عمرا کسی بفهمه اینجاس" جیوون چند ضربه به میز میزنه و میگه:
_ نیکون... حواست هست چی گفتم؟! چرا نمیگی کی رو انتخاب کردی؟!
نیکون مات و مبهوت نگاهش میکنه. جیوون ادامه میده:
_ برای تحقیق هفته ی بعد با کی همگروه میشی؟!
نیکون: یوو جونگیون.
جیوون با غضب میگه:
_ اون که از قبل همگروه مینجون شد... انگار واقعا اینجا نبودی!
نیکون: نمیشه سه نفری توی یه گروه باشیم؟!
جیوون: وقتی حواست سر کلاس نیست بهتره که سر کلاس نشینی. همین الان از کلاس برو بیرون، نمره ی تحقیق رو هم بهت نمیدم.
نیکون با عصبانیت دندونهاشو روی هم میفشاره و تا از جاش بلند میشه، نایون با تردید دستش رو بلند میکنه و میگه:
_ خانم، من میخواستم باهاش همگروه بشم.
نیکون با تعجب بهش نگاه میکنه. جیوون میگه:
_ واقعا! (رو به نیکون) پس ایندفعه رو میذارم تحقیق رو انجام بدی ولی الان از کلاس برو بیرون.
نیکون از کلاس بیرون میره. جیوون رو به جونهو میگه:
_ تو تنها موندی، مشکلی که نداری؟!
جونهو سرش رو به علامت منفی تکون میده و با ناامیدی رو به مینجون، آروم میگه:
_ چرا منو انتخاب نکردی؟! میدونستی که کسی انتخابم نمیکنه! مجبورم تنهایی تحقیق کنم.
مینجون: مگه ندیدی؟ اگه دیر میجنبیدم نیکون انتخابش میکرد!
جونهو شونه هاشو بالا میندازه و میگه:
_ ایهیم.

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق 18 - شب
مینجون، جونهو، مارک، جکسون و جینیونگ در حال خوردن خوراکی و تماشای فیلم هستن. قسمتی از فیلم دو شخصیت همجنسگرا رو نشون میده. همین لحظه جینیونگ میپرسه:
_ بچه ها نظر شما درمورد همجنسگراها چیه؟!
مارک ناخودآگاه به جکسون نگاه میکنه اما تا چشم تو چشم میشن سریع ازش چشم برمیداره و به جونهو و مینجون نگاه میکنه. چند لحظه سکوت ایجاد میشه، جکسون میگه: 
_ اینم سوال داره؟ مینجون و جونهو که اگه بدشون میومد، پورنش رو نگاه نمیکردن!   
جونهو پس گردنی به جکسون میزنه و میگه:
_ حالا یه بار یه چیزی نگاه کردیم، تازه مگه چیه؟ فقط تمایلشون با بقیه فرق داره! 
مینجون: شما اینطور فکر نمیکنید؟!
بقیه با سر تأیید میکنن. جینیونگ میگه:
_ فکر کن اگه خودت همچین تمایلی داشتی چیکار میکردی؟
جونهو با نگاه کنجکاوی میگه:
_ سوالات داره مشکوک میشه!
مینجون دستش رو روی قلبش میذاره و میگه:
_ نکنه یکی از ما رو دوست داری!!! از الان بگم... متاسفم من یکی دیگه رو دوست دارم.
جکسون و مارک همینطور مات و مبهوت نگاهشون میکنن. جینیونگ سریع میگه:
_ نه بابا! من خودم زنها رو دوست دارم (رو به مینجون) ولی تو کی رو دوست داری؟ هان؟
مینجون: رازه... نمیتونم بگم!
جینیونگ: وااااو.
مارک که فکر میکنه منظور مینجون، جونهوئه؛ میگه:
_ عشق هر چی که باشه قشنگه، باید افتخار کنی که همچین احساسات باارزشی رو با کسی تقسیم میکنی.
لبخند کمرنگی بر لب جکسون میشینه. جونهو میگه:
_ ای بابا بیخیال بیاین بقیه ش رو نگاه کنیم.

داخلی - مدرسه - اتاق مشاوره - صبح
هیوری و جیساب سرمیز نشستن و درمورد مسائل دانش آموزها صحبت میکنن. هیوری با کلافگی میگه:
_ راستش من روز آخر گردش توی حیاط اقامتگاه یه کاندوم پیدا کردم. ولی نمیدونم مال کی بوده!
جیساب آهی میکشه و میگه:
_ اونجا دوربین هم نداشت که چک کنیم چه کسایی یواشکی بیرون رفتن، نه؟!
هیوری: از مسئول اقامتگاه پرسیدم ولی گفت حتی توی حیاط هم دروبین ندارن... خیلی نگرانم، توی مدرسه نباید همچین اتفاقایی بیوفته، ما مسئولیم! 
جیساب: حداقل خوبه از وسایل جلوگیری استفاده میکنن.
هیوری: این از نگرانیم کم نمیکنه... اونا هنوز خیلی جوونن.
جیساب: فعلا که کاری از دستمون برنمیاد جز اینکه حواسمون بهشون باشه. 

 خارجی - ساحل - شب
یه سری از بچه ها برای تولد جیمین توی ساحل جمع شده بودن و با هم جشن گرفته بودن. حالا دیگه جشن تموم شده و کم کم همه خداحافظی میکنن و میرن. مارک و جکسون هم ازشون جدا میشن و همینطور که کنار دریا راه میرن، جکسون میگه:
_ ای کاش جینیونگ هم باهامون اومده بود.
 یهو پای مارک توی شنها گیر میکنه و داره میوفته که دست جکسون رو میگیره و خودشو نگه میداره. اما تا میبینه دستش توی دست جکسونه سریع دستش رو بیرون میکشه. با این رفتار مارک، بغض گلوی جکسون رو میگیره و با خودش میگه "حتی دیگه گرفتن دستم هم حس بدی بهش میده." با سکوت به راهشون ادامه میدن، جکسون توی فکرش میگه "اگه اینطوری پیش بره همش ازم دورتر میشه و تمام خاطرات خوبمون نابود میشه! باید حسم رو بهش بگم! (قدمهاش کمی آرومتر میشه) اگه بهش بگم شاید درکم کنه و حداقل با خاطره ی خوب از هم جدا بشیم!" و همینطور با ذهن درگیرش به قدمهای مارک نگاه میکنه که ازش دورتر و دورتر میشه. 

داخلی - ایستگاه مترو - شب
جکسون و مارک دارن به ته ایستگاه میرن که یهو جکسون توی جاش میایسته و مارک رو صدا میکنه. مارک برمیگرده و وقتی میبینه جکسون چند قدم عقبتر ایستاده، میگه:
_ چیزی شده؟!
جکسون درحالی که با هول با انگشتهای دستش بازی میکنه، سعی میکنه جملات رو توی ذهنش ترتیب بده. مارک جلوتر میاد و میگه:
_ چیزی میخوای بگی؟
جکسون: یه چیزی هست که تاحالا بهت نگفتم. بخاطر اینکه نمیخواستم دوست خوبی مثل تو رو از دست بدم... راستش... حس میکنم دارم به دوستیمون خیانت میکنم.
مارک آب گلوش رو به سختی قورت میده و با دقتتر به جکسون گوش میده. جکسون ادامه میده:
_ خیلی تلاش کردم توی لحظاتی که تو به عنوان دوست بهم نزدیک میشی فقط دوستت باشم اما... (با صدای گرفته) نتونستم احساساتم رو کنترل کنم. خیلی وقته حس فقط یه دوست رو بهت ندارم. (سعی میکنه به مارک نگاه نکنه) هر بار دستت رو میگیرم... هر بار توی چشمهات نگاه میکنم... از اینکه حس خوبی بهم میده (سرش رو پایین مینداره) از خودم خجالت میکشم. 
مارک خشکش زده و فقط با بُهت بهش خیره شده. جکسون درحالیکه چشمهاش نمناک شده، میگه:
_ نمیخوام با گفتن اینا ناراحتت کنم... فقط... فقط فکر کردم این حقته که بدونی بهت چه حسی دارم. 
درهمین حین قطار به ایستگاه میرسه و سر و صدای زیادی ایجاد میکنه.
Mark - Jackson - Markson - مارک - جکسون - مارکسون
مارک که نمیتونه چیزی بگه فقط با ناراحتی به چشمهای نمناک جکسون نگاه میکنه. جکسون که حس میکنه قلبش دیگه از تپش ایستاده آروم میگه:
_ متاسفم... 
و سریع پشتش رو میکنه و سوار مترو میشه. 

داخلی - مترو - واگن قطار - شب
جکسون تا وارد میشه هی دلش میخواد برگرده و به مارک نگاه کنه اما جرأت نمیکنه، فقط درحالی که دستش رو محکم مشت میکنه به در تکیه میده و چشمهاشو میبنده.

خارجی - منزل وانگ - اتاق جکسون - بالکن - شب
جکسون همینطور که به کیسه بوکس مشت میزنه به مارک فکر میکنه. وقتی لحظه ای که مارک دستش رو از توی دستش بیرون میکشید رو به یاد میاره با ناراحتی کیسه بوکس رو میگیره و درحالی که سرش رو بهش تکیه میده زیر لب میگه:
_ بعد از شنیدن اون حرفا چه خاطره ی خوبی باقی میمونه؟! حتما فکر میکنه تمام این مدت داشتم ازش سوءاستفاده میکردم!
همینطور که اشکهاش جاری میشه، آه عمیقی میکشه و میگه:
_ گند زدم به همه چیز. نکنه بخاطر من از این مدرسه بره!!!
هق هق گریه میکنه و با خودش میگه "من احمق دوباره چیکار کردم؟!"

✿پایان قسمت چهاردهم✿

ویدئویی که برای این قسمتِ مارک و جکسون ساختیم رو اگه ندید از لینک زیر دانلود کنید


آنچه در قسمت بعد خواهید خواند: 
جیساب: چرا انتقالی؟! کسی اذیتت کرده؟! 
تکیون: چرا اون عکسها رو به مامان دادی؟! اصلا میدونی با این کارت چیکار کردی؟!
     

۱۳۹۵ دی ۶, دوشنبه

وبدئوی داستان خارج از کنترل - زوج مارک و جکسون (Markson)


ویدئوی میان داستانی برای زوج (مارکسون) مارک و جکسون که به ادامه ی داستان مربوطه
دوستانی که داستان رو میخونید حتما ببینیدش 

لینک دانلود:

Fake 2PM - Winter With Taecyeon

تولد تکیون رو تبریک میگیم
و حالا اینم ویدئوی مخصوص امروز 
امیدواریم ازش لذت ببرید

۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

Out Of Control - خارج از کنترل ✿13✿

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - آشپزخانه - ظهر
مینجون با لبخند دلنشینی جونگیون رو محکم نگه میداره میخواد لبش رو روی لبش بذاره که یهو صدای جیساب از بیرون میاد که میگه:
_ چانسونگ، صبر کن الان برات سوسیسها رو میارم. 
جونگیون چشمش به سوسیس ها که روی میزه میوفته و سریع مینجون رو محکم به عقب هل میده و پای خودش روی شکلاتهای روی زمین  لیز میخوره و میوفته. همین لحظه مینجون و جیساب که تازه وارد شده با هم یکصدا میگن:
_حالت...
اما مینجون که یادش میاد نباید حرف بزنه، حرفش رو نصفه رها میکنه و جیساب ادامه میده:
_ ...خوبه؟! چی شد؟! زخمی شدی؟
هر دو به طرف جونگیون میرن. جونگیون میگه:
_ حالم خوبه آقای سو.
اما تا میاد دستش رو تکون بده دردش میاد و آخ بلندی میگه. جیساب میگه:
_ باید بریم درمانگاه.
جونگیون با درموندگی میگه:
_ نمیخواد... چیزیم نیست.

داخلی - درمانگاه - عصر
کوانگسو جلوی در اتاقی منتظره. جونگیون درحالیکه مچ دستش باند پیچی شده، بیرون میاد. کوانگسو میگه:
_ حالت بهتره.
جونگیون: مسکن دادن، چیزی نشده که!
کوانگسو: باید به خانواده ات خبر بدیم.
جونگیون: نیازی نیست. نمیخوام عمه ام توی یه شهر دیگه الکی نگران من بشه. خودم بعدا بهش میگم.
کوانگسو: ولی بازم...
جونگیون بهش لبخند میزنه و میگه:
_ آسیب جدی ای ندیده، یه هفته دیگه میتونم دستم رو باز کنم. پس لطفا بهش چیزی نگید.
کوانگسو قبول میکنه و راه می افته، جونگیون نفس راحتی میکشه و به دنبالش میره.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - عصر
همه نشستن و دارن کیک میخورن. مارک وقتی میبینه جا برای نشستن نیست، کنار جکسون روی دسته ی مبل میشینه. مشغول صحبت میشن و مارک همینطور که به حرفهای جکسون گوش میده بهش نگاه میکنه، متوجه میشه روی لبش تیکه ی کوچکی از کیک باقی مونده. خم میشه و با دست پاکش میکنه. یه لحظه قلب جکسون فرو میریزه و مات و مبهوت به دست مارک نگاه میکنه.
 کوانگسو با لذت کیک رو میخوره و میگه:
_ بخاطر این کیک، دست جونگیون آسیب دیده. شاید بخاطر اینه که خوشمزه س!
همه با تعجب بهش نگاه میکنن. جیساب میگه:
_ معلوم هست چی داری میگی؟
کوانگسو: منظورم اینه که واقعا براش زحمت کشیده.
چانسونگ: راستی موقع درست کردن کیک باهم حرف نزدن؟
هیوری: صدای ضبط شده رو چک کردم (رو به مینجون و جونگیون) ولی انگار کلا باهم زیاد حرف نمیزنید، نه؟
مینجون و جونگیون هر دو شونه هاشون رو بالا میندازن. هیوری میگه:
_ انگار به حرف نزدن عادت کردید.
 همه میخندن، مینجون یواشکی به جونگیون زبون درازی میکنه، جونگیون که با این حرکت یاد کاری که توی آشپزخونه کرده بود میوفته اول با تعجب بهش نگاه میکنه ولی بعدش پنهانی میخنده. وقتی همه کیکهاشون رو خوردن و تعداد کمی موندن. نیکون از جاش بلند میشه و کنار جونگیون میاسته و آروم میگه:
_ احمق، از قصد زدی دستت رو داغون کردی؟ 
جونگیون با تعجب بهش نگاه میکنه، نیکون ضربه ای به پیشونی جونگیون میزنه و میگه:
_ فقط برای اینکه نری اسکی؟!
جونگیون: چی داری میگی؟ من عاشق برف و اسکی ام، چرا نخوام برم؟
نیکون صورتش رو به گوش جونگیون نزدیک میکنه و میگه:
_ از جاهای شلوغ میترسی؟! پس باید مثل فیلمها جراحی پلاستیک میکردی. 
جونگیون با ترس بهش نگاه میکنه، نیکون میگه:
_ حداقل جلوی من اینقدر تظاهر نکن.
اینو میگه و میره. جونگیون با اضطراب بهش نگاه میکنه و ناخنش رو میجوئه. جونهو سریع به مینجون میزنه و میگه:
_ نیکون به جونگیون چی گفت؟!
مینجون شونه هاشو بالا میندازه. جونهو میگه:
_ جو بینشون یه حسی بود... (ضربه ای به پهلوی مینجون میزنه) هی مراقبش باش.
مینجون با اخم به جونهو نگاه میکنه و میگه:
_ یعنی فکر میکنی ازش خوشش اومده؟
جونهو: نمیدونم ولی حس میکنم کنار نیکون امنیت نداره. تاحالا ندیدم نیکون خودشو درگیر دخترا بکنه، شاید...
مینجون: منظورت این نیست که... براش مواد میاره؟
جونهو لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ به جونگیون نمیاد چیزی مصرف کنه.
مینجون: شاید ما داریم زیادی جدی میگیریم... ولش کن.
جونهو با دقتتر به جونگیون نگاه میکنه و میگه:
_ اضطراب جونگیون برام عجیبه!
جونگیون که متوجه نگاه اونا شده بهشون لبخندی میزنه و مینجون بهش چشمک میزنه. 

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - آشپزخانه - عصر
مارک، جکسون و جینیونگ همراه سه تا از دانش آموزان دیگه در حال آماده کردن شام هستن، هی باهم شوخی میکنن و میخندن. مارک دستش رو آردی میکنه و روی گونه های جینیونگ میکشه. لبخند روی لبهای جکسون محو میشه و با حسودی بهشون نگاه میکنه. جینیونگ چندتا ضربه به کپل مارک میزنه و هر دو میخندن. جکسون که هنوز با حسرت به مارک نگاه میکنه با خودش میگه "حالا دیگه حتی وقتی با یکی دیگه شوخی میکنه حس خوبی ندارم!" پس سعی میکنه حواسش رو به کارش پرت کنه. بعد از چند دقیقه وقتی مارک داره ماده ی غذا رو ماساژ میده، جکسون جلو میاد و میگه:
_ اینطوری نباید ماساژ بدی!
دستش رو میبره توی کاسه و رَوِش ماساژ دادن رو بهش نشون میده، مارک هم همزمان با جکسون شروع میکنه به ماساژ دادن. جینیونگ که پشتشون ایستاده یه نگاه به دستهاشون و یه نگاه به لبخندهاشون میندازه و با خودش میگه "کم کم دارم مطمئن میشم". 

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - عصر
جونهو و مینجون یه گوشه با هم تنها هستن. جونهو آروم میگه:
_ موبایلی که توی آشپزخونه گذاشته بودن رو هک کرده بودی، شیطون؟!
مینجون: نه! خل شدی؟! مگه میخواستم جلوی جونگیون لو بدم؟!
جونهو: یعنی نمیخوای بهش بگی؟
مینجون: نمیدونم وقتی بفهمه چه واکنشی نشون میده!
جونهو: فکر نمیکنم همچین هم بدش بیاد.
مینجون: تازه باهم کنار اومده نمیخوام ریسک کنم.
جونهو: بوسش کردی؟
مینجون سرش رو به طرفین تکون میده. جونهو با تاسف میگه:
_ تو بدون من نمیتونی هیچکاری بکنی!
مینجون میخنده و دستش رو میندازه دور گردن جونهو و میگه:
 _ پس کمکم کن. برای امشب یه نقشه بریز.
جونهو آهی میکشه و میگه: 
_ راستی... این یرین بیخیال نمیشه.
مینجون: محلش نذار ولی باید خوب مراقب کاراش باشیم.
جونهو دستی به سرش میکشه و میگه:
_ چرا جدیدا اینقدر مشغله ی فکری دارم. نمیتونم حتی یه برنامه ی درست و حسابی ترتیب بدم.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - بالکن - شب
مارک، جکسون و جینیونگ درحالیکه هرکدوم پتویی دورشون پیچیدن توی بالکن نشستن و دارن قهوه ی گرم میخورن. جکسون که قهوه ش تموم شده درحالی که دندونهاش بهم میخوره میگه:
_ لامصبها...هنوز سردمه! بیاید بریم تو.
مارک از پشت جکسون رو درآغوش میگیره و پتوش رو باهاش شریک میشه. جکسون به دستهای مارک که روی سینه ش به هم قفل شده نگاه میکنه احساس میکنه تمام بدنش گرم و گرمتر میشه. تا صورتش رو به طرف مارک برگردونه و نگاهش به نگاه مارک میخوره سریع صورتش رو برمیگردونه و نفس عمیقی میکشه. جینیونگ فقط نگاهشون میکنه و توی فکر فرو میره.

برش به ظهر امروز
خارجی - پیست اسکی - ظهر
جینیونگ دنبال تکیون میگرده و اتفاقی میبینه که تکیون با جیوون وارد اتاقک متروکه میشه. بخاطر اینکه متوجه حضورش نشن، نمیتونه به اتاقک نزدیک بشه و پشت درختی فقط منتظرشون میمونه. بعد از چند دقیقه که تکیون از اتاقک بیرون میاد، جینیونگ موبایلش رو در میاره تا ازش عکس بندازه اما حواسش به چهره ی غمگین تکیون پرت میشه و فرصت عکس انداختن رو از دست میده.  

برش به حال  
داخلی - اقامتگاه کوهستانی - بالکن - شب
 جینیونگ با لبخند غمگینی بر لب میپرسه:
_ شما تاحالا عاشق شدید؟! 
مارک و جکسون با تعجب بهش نگاه میکنن. جینیونگ ادامه میده:
_ من پنهانی عاشق دختر همسایمون شده بودم... یواشکی نگاهش میکردم و هیچوقت بهش نگفتم دوستش دارم. البته وقتی پنج سالم بود.
هر سه میخندن. مارک میگه:
_ خب اونم عشق بوده دیگه... ولی من تاحالا همچین حسی به کسی نداشتم. (روی صندلیش میشینه) شاید چون خجالتیم تاحالا سعی نکردم با هیچ دختری صمیمی بشم.
جکسون با سکوت بهشون گوش میده. جینیونگ میگه:
_ تو چی جکسون؟!
جکسون با هول به مارک نگاه میکنه و تا میخواد چیزی بگه یهو آب دهنش میپره توی گلوش و به سرفه می افته. مارک میزنه پشتش و با خنده میگه:
_ چرا هول شدی؟! مگه چند بار عاشق شدی؟!
جکسون که سرفه ش تموم شده گلوش رو صاف میکنه و میگه:
_ من بهش اعتراف هم کردم ولی... قبولم نکرد.
جینیونگ: چقدر بد سلیقه بوده! از کجا میخواد پسر به این خوبی پیدا کنه؟!
جکسون با لبخند کمرنگی نگاهش میکنه و میگه:
_ اگه تو هم جاش بودی ردم میکردی.
مارک: مگه چیکارش کرده بودی؟!
جکسون درحالی که به آسمون پر ابر نگاه میکنه میگه:
_ عاشقش شده بودم.
مارک بشکنی میزنه و میگه:
_ آهان از اون دخترایی بوده که میخواسته رابطه فقط دوستی بمونه!
جکسون با شنیدن کلمه ی "دختر" آهی میکشه و همینطور که به آسمون نگاه میکنه، میگه:
_ درسته، اون نمیخواست که رابطه مون عوض بشه. 
همین لحظه جیساب در بالکن رو باز میکنه و میگه:
_ شما اینجا چیکار میکنید؟! بیاید تو، الان سرما میخورید!

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - کارگاه - شب
جونهو که قفل در رو با سنجاق باز کرده با یه ساک کوچک پر وسایل تزئینی یواشکی وارد میشه و با قلبهای قرمز گوشه ای از کارگاه رو تزئین میکنه و زیر انداز کوچکی رو روی زمین پهن میکنه. 

خارجی - چشمه ی آبگرم - شب
مارک، جکسون، جینیونگ، جونهو و مینجون یواشکی به چشمه ی آبگرم نزدیک اقامتگاه اومدن. لباسهاشون رو گوشه ای پنهان میکنن و توی آب میرن. جکسون میگه:
_ سرما نخوریم خوبه! (رو به مارک و جینیونگ) شما دوتا منو مجبور کردید اول توی بالکن بشینم حالا هم آوردینم اینجا!
جینیونگ روش آب میریزه و میگه:
_ چقدر تو سرمایی هستی!
مینجون، جکسون رو میگیره و میگه:
_ الان گرمت میشه!
و با شیطنت به زیر آب میبرش. جکسون دست و پا میزنه و به زور روی آب میاد، نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ نامرد میخوای بکشیم؟! من نمیتونم زیر آب نفسم رو زیاد نگه دارم.
بعد از کمی هر کدوم یه گوشه از چشمه میشینن و در حال گفتگو هستن که یهو جونهو میگه:
_ هیــــس...
همه ساکت میشن، صدای جیوون که هی بهشون نزدیکتر میشه رو میشنون. مینجون آروم میگه:
_ کجا قایم بشیم؟!
جونهو میخواد چیزی بگه ولی وقتی میبینه صدای جیوون خیلی واضح میاد، با دست زیر آب رو نشون میده. نفس عمیقی میکشه و به زیر آب میره، بقیه هم به همینکارو میکنن. جیوون کمی با فاصله از چشمه میایسته و همینطور که با موبایل صحبت میکنه، میگه:
_ مامان... شاید اون سنش کم باشه ولی... (آهی میکشه) میدونم که هرچقدر هم احساسم رو بهت توضیح بدم، درکش نمیکنی! 
با ناراحتی به حرفهای مادرش گوش میده. بعد از چند لحظه جکسون که نفس کم آورده، چشمهاشو میبنده و سعی میکنه نفسش رو کنترل کنه. بقیه با نگرانی بهش نگاه میکنن. مارک که کنارشه وقتی میبینه چاره ای نداره، آروم حرکت میکنه و لبهاشو روی لبهای جکسون میذاره. با تماس لبهای مارک، قلب جکسون فرو میریزه و سریع چشمهاشو باز میکنه، میخواد خودشو عقب بکشه ولی مارک نگهش میداره و سعی میکنه بهش تنفس بده.
Mark - Jackson - Markson - مارک - جکسون - مارکسون
جیوون که صدای حرکت کردن چیزی رو توی آب شنیده، با تعجب به طرف چشمه نگاه میکنه ولی وقتی چیزی نمیبینه به حرف زدنش ادامه میده و از چشمه دور میشه. جکسون که تا قبل از این بخاطر کمبود اکسیژن داشت بیهوش میشد حالا با تلاقی لبهاشون با هم حس میکنه فشار آب بهش بیشتر شده. مارک ازش جدا میشه و با نگاه متعجبِ جونهو، مینجون و جینیونگ، معذب میشه. وقتی جیوون کامل ازشون دور میشه از آب بیرون میان، هرچهارتایی به مارک خیره شدن، مارک دستی به سرش میکشه و میگه:
_ خب... چون زیاد شنا میکنم، یاد گرفتم که چطوری نفسم رو نگه دارم.
جینیونگ که این جو عجیب و غریب رو میبینه، میگه:
_ ما که چیزی نگفتیم... ایول! خوب شد تو بودی، وگرنه بخاطر جکسون لو رفته بودیم!
جکسون که از اون تماس لب به لب حس خوبی نداره، میخواد بره که مارک دستش رو میگیره و میگه:
_ کجا میری؟! تازه ها جیوون رفت!
 جکسون با شرمندگی به مارک نگاه میکنه. جونهو بهش آب میپاشه و میگه:
_ هی اینقدر خودتو لوس نکن، نترس بخاطر تو لو نمیریم... البته تا مارک رو داریم.
و همه بجز جکسون میخندن. جکسون آهی میکشه و میگه:
_ همش منو مسخره میکنید؟! خودتون هم قیافه هاتون زیر آب قرمز شده بود!
مینجون پوزخندی میزنه و میگه:
_ ولی تو کبود بودی!
جکسون تا نگاه مارک رو به لبهاش میبینه، حس میکنه قلبش داره منفجر میشه، دستش رو از توی دست مارک بیرون میاره و میگه: 
_ باشه! من کم آوردم، میشه حالا برم؟!

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - اتاق دختران - نیمه شب
جونگیون توی جاش دراز کشیده و با موبایلش کار میکنه که یهو از طرف مینجون بهش پیام میرسه "یواشکی بیا کارگاه مقابل ساختمان"

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - اتاق پسران - نیمه شب
جونهو آروم به مینجون که کنارش دراز کشیده میگه:
_ من میرم کارگاه، تو هم پشت سرم بیا؛ اوکی؟!
مینجون تأیید میکنه، جونهو به بهانه ی دستشویی از اتاق بیرون میره. جکسون، مارک و جینیونگ به ترتیب کنار هم خوابیدن. جینیونگ توی خواب به طرف مارک میچرخه و جایش رو تنگ میکنه طوری که سر مارک به سینه ی جکسون میچسبه، جکسون که هنوز بیداره، تپش قلبش تندتر و تندتر میشه. مارک که احساس راحتی نمیکنه از جاش بلند میشه و طرف دیگه ی جینیونگ دراز میکشه، چشمهاشو میبنده و توی فکرش میگه "ما فقط دوستیم... دارم اشتباه میکنم. اونم منو مثل یه دوست میدونه" از طرف دیگه جکسون دستش رو روی قلبش میذاره و با خودش میگه "میشه اینقدر تند نزنی؟! باعث میشی همش ازت دورتر بشه..." یهو لحظه ای که مارک بهش تنفس میداد جلوی چشمهاش میاد، با لبخند روی لبش دست میکشه، اما لبخندش محو میشه و با خودش میگه "نباید همچین احساسی داشته باشم. اگه نتونم کنترلش کنم، باید بهش بگم!" قطره ی اشکی از چشمش میریزه.    

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - کارگاه - نیمه شب
مینجون تا وارد میشه و جونگیون رو میبینه با تعجب میگه:
_ پس جونهو کجاس؟!... تو چرا اینجایی؟
جونگیون: خودت بهم پیام دادی.
همین لحظه پیامی از طرف جونهو به مینجون میرسه "ولنتاینت مبارک، از هدیه ای که برات آماده کردم لذت ببر" مینجون میخنده و رو به جونگیون میگه:
_ منم نمیدونستم بیام اینجا تو رو میبینم! همش کار جونهوئه!
جونگیون: واقعا! یعنی سرکار بودم؟!
مینجون: نه، این هدیه ی اولین ولنتاینمونه!
جونگیون: منو باش! فکر کردم بخاطر اینکه دیگه میتونی باهام صحبت کنی، صدام کردی!
مینجون روی زیر انداز میشینه و میگه:
_ درسته، کلی حرف دارم باهات.
کنارش رو نشون میده و میگه:
_ بشین... اول باید بدونم دستت چطوره؟!
جونگیون میشینه، مینجون دستش رو میگیره و میگه:
_ خیلی درد داره؟!
جونگیون: نه خیلی نیست. 
مینجون: ببخشید... تقصیر من بود که حواسم نبود اینطوری شد. اینقدر جذابی که هوش و حواس برام نذاشتی!
جونگیون: لوس بازی درنیار. بگو ببینم مگه ولنتاین هم بدون شکلات میشه؟! حداقل میگفتی چندتا شکلات پیدا میکردم.
مینجون با لبخند دلنشینی میگه:
_ من جلوتر از این حرفا شکلاتم رو ازت گرفتم! مگه یادت رفته؟!
جونگیون اخمهاشو توی هم میبره و با لبخند بهش نگاه میکنه. مینجون دستهاشو دور صورت جونگیون میگیره و میگه:
_ الان واقعا داریم با هم قرار میذاریم؟!
جونگیون با خودش فکر میکنه "مینجون یکی از محبوبترین پسرای مدرسه س، اگه باهاش قرار بذارم خیلی توی چشم میام! حتی ممکنه عکسم پخش بشه!" با تردید توی چشمهاش نگاه میکنه اما با سر حرف مینجون رو تایید میکنه. مینجون بغلش میکنه و جونگیون میگه:
_ فقط یه چیزی...
مینجون کمی ازش جدا میشه و درحالی که بهش نگاه میکنه، میگه:
_ چی؟!
جونگیون: باید نذاریم کسی بفهمه که باهم قرار میزاریم!
مینجون با تعجب میگه:
_ چرا؟!
جونگیون: اگه دخترایی که دوستت دارن اذیتم کنن، چی؟!
مینجون آهی میکشه و میگه:
_ باشه، یواشکی بیشتر خوش میگذره.
 جونگیون با خوشحالی سرش رو روی سینه ی مینجون میذاره، همینطور مینجون دستش پشت جونگیونه که یهو در گوشش میگه:
_ سوتین نپوشیدی؟!
جونگیون با تعجب بهش نگاه میکنه و مینجون میگه:
_ عادت داری نپوشی؟!
 جونگیون به پشتش دست میزنه و میفهمه بند سوتینش باز شده، اخم میکنه و با آرنجش به پهلوی مینجون میزنه، میگه:
_ چرا بازش کردی؟!
مینجون به حالت تسلیم دستهاشو بالا میبره و میگه:
_ من؟! من کاری نکردم!
جونگیون میخواد سعی کنه ببندش ولی یهو با ناچاری به دست باند پیچی شده اش نگاه میکنه. مینجون میگه:
_ بذار من برات ببندم.
جونگیون گوشه ی لبش رو میگزه و مشکوکانه بهش نگاه میکنه. مینجون میگه:
_ نمیشه یذره بهم اعتماد کنی؟!
جونگیون چیزی نمیگه. مینجون پشتش میشینه و کمی بلوز جونگیون رو بالا میزنه. میخواد بند سوتین رو ببنده اما تأمل میکنه و میگه:
_ نمیتونم!
جونگیون آهی میکشه و میگه:
_ بلد نیستی یا میخوای...؟!
مینجون میون حرفش میپره و میگه:
_ قزنش افتاده!
جونگیون یادش میاد وقتی داشت به اینجا میومد پشت لباسش به شاخه ی درختی گیر کرده بود با خودش میگه "حتما اونموقع پاره شده" صورتش رو به طرف مینجون برمیگردونه و میخواد چیزی بگه اما وقتی چشم توی چشم مینجون میشه، نگاهاشون بهم گره میخوره و همینطور با سکوت توی چشمهای هم خیره میمونن.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - اتاق پسران - صبح
بیشتر بچه ها بیدار شدن و از اتاق بیرون رفتن. جونهو، مینجون رو بیدار میکنه و میگه:
_ کی برگشتی؟!
مینجون همینطور که چشمهاشو میماله میگه:
_ حدود بیست دقیقه بعدش.
جونهو: وسایل رو جمع کردی؟!
مینجون: ایهیم.
جونهو: خودمم میرم یه سر میزنم یه موقع چیزی جا نذاشته باشید.
مینجون: خوبه.
مارک توی جاش نشسته و داره توی موبایلش رو نگاه میکنه، جینیونگ دستش رو میگیره و درحالی که به طرف جکسون میکشش، میگه:
_ هی بیا بریم جکسون رو بیدار کنیم.
هردو با لبخند شیطانی به طرف جکسون میرن، میپرن بغلش میکنن و قلقلکش میدن. جکسون از خواب میپره و جیغ میزنه:
_ نکن ... نکن.
جونهو و مینجون که اونجا هستن هم به جمعشون میپیوندن. جکسون با التماس به مارک نگاه میکنه. مارک که دوباره همون حس عجیب رو از جکسون گرفته، ازش فاصله میگیره. جونهو میگه:
_ مارک کم آورد حالا بریم سراغ اون.
همه شون میریزن سر مارک و قلقلکش میدن بجز جکسون که روی زمین ولو شده و با لبخند بزرگی به خنده های بلند مارک چشم دوخته.

خارجی - اقامتگاه کوهستانی - صبح
یه سری از بچه ها دارن به پیست اسکی میرن و سرگرم هستن. مینجون کنار دیوار کارگاه ایستاده و مراقب کسی به طرفشون نگاه نکنه. جونهو از داخل کارگاه میگه:
_ میتونم بیام؟
مینجون: آره... آروم بیا.
جونهو وقتی بیرون میاد سریع دست مینجون رو میگیره و به گوشه ی خلوتی میبره. مینجون با تعجب میگه:
_ چی شده؟!
جونهو بسته ی باز شده ی کاندومی رو جلوش میگیره و میگه:
_ با هم خوابیدید؟!
Minjun - Junho - مینجون - جونهو

✿پایان قسمت سیزدهم✿

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند: 
مینجون: گفته بودم که به موقعش وحشی میشم. 
جکسون: از اینکه حس خوبی بهم میده... از خودم خجالت میکشم.

۱۳۹۵ آذر ۲۶, جمعه

Out Of Control - خارج از کنترل ✿12✿

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - اتاق نشیمن - شب
هیوری با شیطنت میگه:
_ فکر میکنم نمیتونید مأموریت رو انجام بدید! پس مجازاتتون...
جکسون نفس عمیقی میکشه، حرف هیوری رو قطع میکنه و میگه:
_ انجامش میدم.
وهمینطور که سعی میکنه توی چشمهای مارک نگاه نکنه صورتش رو جلوتر میبره، مارک چشمهاشو میبنده و درحالیکه دستش رو روی بازوی جکسون گذاشته و مانعش میشه خودشو به عقب میکشه تا اینکه به پشتی مبل برخورد میکنه. جکسون سریع بوسه ای روی گوش مارک میذاره. با تماس لبهای جکسون، مارک یخ میکنه و مو به تنش سیخ میشه. همه با تعجب نگاه میکنن و میگن:
_ چی شد؟!
جکسون: خالش رو بوس کردم دیگه. 
با انگشت اشاره گوش مارک رو نشون میده و میگه:
_ شما نمیدونید! اینجا هم خال داره.
همه با ناراحتی آهی میکشن، مارک و جکسون به هم نگاهی میکنن و هر دو لبخند الکی به هم تحویل میدن. جینیونگ همینطور که میخنده بهشون نگاه میکنه ولی وقتی عکس العمل اون دو رو میبینه لبخند روی صورتش خشک میشه. هیوری میگه:
_ خب حالا زوج بعدی.
در حین اینکه جونگیون ورق رو برمیداره مینجون آروم میگه:
_ هرچی بود باید انجامش بدی ها!
جونگیون: حتی اگه نوشته باشه کف دستت تف کنم؟
مینجون: نگو که خودت اینو نوشتی؟! خیلی چندشه.
جونگیون: خب نه ، ولی یه چیزی توی همین مایه ها نوشتم.
جونگیون توی ورقی که برداشته رو میخونه:
_ تا آخر مسافرت با شریکت حرف نزن، حتی وقتی کسی پیشتون نیست.
مینجون: این که خودش یه مجازاته.
جکسون : برای ما هم دست کمی از مجازات نداشت.
هیوری با لبخند شیطانی میگه:
_ یعنی میخواین مجازاتتون کنیم؟
جونگیون رو به مینجون، میگه:
_ هی شاید مجازاتش خیلی بدتر باشه، بیا قبولش کنیم.
مینجون با سر تأیید میکنه، هیوری میگه:
_ فقط اگه برای یه لحظه کسی ببینه بهم یه کلمه گفتید باید مجازاتتون اجرا بشه. 
مینجون: مجازاتمون چی هست؟!
هیوری: به نظر من برای کل مسافرت خیلی طولانیه که باهم حرف نزنید، پس فقط تا نیمه شب فردا کافیه ولی اگه توی این مدت با هم حرف زدید باید کل مسافرت توی اتاقاتون حبس بشید، بدون موبایل و وسایل ارتباطی. اینم بگم که با هم نوشتاری هم نمیتونید حرف بزنید.
مینجون: با اشاره که میتونیم حرف بزنیم، مگه نه؟
هیوری: اگه میتونید!
نوبت یرین و جونهو میشه، جونهو کاغذ رو برمیداره و میخونه:
_ توی ده دقیقه با شریکت یه آدم برفی بزرگ درست کنید.
هیوری سریع تایمر موبایلش رو روشن میکنه و میگه:
_ وقتتون شروع شد.
جونهو و یرین سریع از جاشون بلند میشن.

خارجی - اقامتگاه کوهستانی  - شب
یرین و جونهو با تمام سرعتشون دارن سعی میکنن آدم برفی درست کنن. فقط دو دقیقه از زمانشون مونده اما هنوز صورت آدم برفی رو تکمیل نکردن. جونهو میگه:
_ یرین... برو از آشپزخونه میوه بیار... میوه ی کوچیک گرد پیدا کن هر چی شد. منم میرم چوب گیر بیارم برای دستهاش.
هر کدوم میرن دنبال وسیله ها. بعد از یک دقیقه که جونهو دستها رو جاسازی کرده، شالگردنش رو درمیاره و دور گردن آدم برفی میندازه اما وقتی میبینه یرین هنوز نمیومده، دنبالش میره.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - آشپزخانه  - شب
جونهو وارد میشه و میبینه یرین داره توی یخچال دنبال میوه میگرده، میگه:
_ چی رو پیدا نکردی؟!
یرین: هویج، قبلا همینجا بود!
جونهو سریع به اطراف آشپزخانه نگاه میکنه. لای در کابیبنت بازه، سریع به طرفش میره و میبینه هویج توی کابینته، برش میداره و میگه:
_ لعنتی ها قایمش کرده بودن... زودباش بریم.  

خارجی - اقامتگاه کوهستانی - شب
یرین و جونهو دارن به طرف آدم برفی میدوئن که هیوری میگه:
_ چهار... سه... دو... یک.... وقتتون تموم شد.
جونهو با عصبانیت هویج رو روی زمین پرت میکنه و رو به یرین، میگه:
_ همه ش تقصیر توئه. یه هویج رو نتونستی پیدا کنی!
یرین با ناراحتی میگه:
_ متاسفم که مثل تو چشمهای تیز ندارم.
هیوری: خب حالا باید مجازات بشید... (کمی فکر میکنه) شب رو باید توی اتوبوس بخوابید.
جونهو: مطمئنید شما معلمید؟! هیچ معلمی با دانش آموزش این کارو نمیکنه.
هیوری: نه، الان همبازیتونم.(به هویج روی زمین اشاره میکنه)  تازه، با دانش آموزی که نتونه خشمش رو کنترل کنه باید همینطوری برخورد کرد.
جونهو از عصبانیت لبش رو میگزه، یرین میگه:
_ حالا تقصیر کیه؟!

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - اتاق پسران - شب
توی یه اتاق بزرگ پسرهای هر دو کلاس به دو ردیف موازی روی زمین جا انداخته ان و دارن میخوابن. مارک میخواد کنار جکسون بخوابه اما جیساب میگه:
_ اونجا جای منه. تو ردیف پایین بخواب.
همینطور که مارک به طرف جاش میره، نگاه جکسون دنبالش میکنه. مارک پایین پای جکسون دراز میکشه و میگه:
_ شب بخیر.
جکسون با لبخند میگه:
_ خوب بخوابی.
بعد از چند دقیقه همه توی جاشون خوابیدن. جیساب تا توی جاش دراز میکشه سریع بلند میشه و از اتاق بیرون میره. مارک خودشو کمی پایین میکشه و سعی میکنه پاش رو به پای جکسون بزنه. جکسون تا حسش میکنه سریع پاش رو کنار میکشه. مارک بهش پیام میده [قلقلکت اومد؟ هاهاهاها] جکسون با دیدن پیام قلبش فرو میریزه و با خودش میگه "مارک چرا باهام اینطوری میکنی؟!" نفس عمیقی میکشه. مارک وقتی میبینه جکسون جواب پیامش رو نداد دوباره با پاش کف پای جکسون رو قلقلک میده. جکسون دیگه طاقت نمیاره و شروع میکنه به قلقلک دادن پای مارک. جینیونگ که کنار مارک خوابیده با شنیدن صدای خندهای ریز مارک متعجب میشه و توی فکر فرو میره.    

داخلی - اتوبوس - شب
جونهو و یرین روی صندلی های با فاصله از هم نشستن. جونهو میگه:
_ باورم نمیشه باهامون اینکارو کردن!
یرین: ای کاش به مینجون میگفتی بیاد نجاتمون بده.
جونهو: Excuse me?! (ترجمه/ ببخشید؟!)
یرین: مطمئنم میتونست کمکمون کنه، نمیتونست؟!
جونهو درحالی که سعی میکنه سوتی نده میگه:
_ مثلا چیکار میکرد؟!
یرین: خودش بهتر میدونه!
جونهو چشمهاشو میبنده و میگه:
_ اگه میدونست که تاحالا اومده بود.
یرین: پس فکر کنم تو باید بهش راهنمایی بدی!
جونهو بلند میشه، بالای سر یرین میاسته و مستقیم توی چشمهاش نگاه میکنه و میگه:
_ با این حرفها میخوای چی بگی؟!
Junho - Yerin - جونهو - یرین
یرین که از نگاه جونهو ترسیده، آب گلوش رو به سختی قورت میده و درحالی که سعی میکنه توی چشمهاش نگاه کنه میگه:
_ میدونم که شما جادوگرید.
همین لحظه جونهو گوشه ی لبش رو میگزه و درحالی که سعی میکنه تن صداش پایین باشه میگه:
_ این چه چرت و پرتیه که میگی؟!
یرین: انکارش نکن. اون روز توی زیرزمین دیدم اعضای بدن خونی رو قایم کرده بودید.
جونهو که با شنیدن این حرف عصبانی شده چشمهاشو میبنده و نفس عمیقی میکشه، میگه:
_ واقعا توی زیر زمین همچین چیزی بود؟!
یرین: شوفاژها رو بخاطر حرف جینیونگ خراب نکردید؟!
جونهو مشتش رو روی صندلی میکوبونه و میگه:
_ فقط بخاطر یه همچین چیزهای مسخره ای نمیتونی به ما تهمت بزنی، فهمیدی؟!
یرین: نگران نباش. فقط برام جالبه که میتونید این کارا رو بکنید. باید خیلی هیجان داشته باشه، نه؟ (سرش رو پایین میندازه و با صدای غمگینی آرومتر ادامه میده) راستش خیلی وقته زندگیم هیجان نداشته... تا اینکه یواشکی اون زامبی ها رو گریم کردم. 
جونهو بازم خودشو میزنه به اون راه و میگه:
_ چقدر نترسی! واقعا نترسیدی که اخراج بشی، رفتی با جادوگر همکاری کردی؟!
یرین: اولش میترسیدم ولی بعدش خیلی حس خوبی داشتم.
جونهو لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ خب نمیدونم چرا داری اینا رو به من میگی! فقط بخاطر چیزی که توی زیرزمین دیدی که ثابت نمیکنه کار ما بوده.
یرین: بعد از اینکه توی کلاس تاریختون اونطوری شد، رفت و آمدهای زیرزمین رو زیرنظر داشتم ولی به جز شما کسی اونجا نمیره.
جونهو پوزخندی میزنه و میگه: 
_ خنده دار ترین چیزیه که تاحالا شنیدم، تو که قبلش ندیدی کی رفته اونجا. نمیخوام دیگه چیزی درموردش بشنوم. 
جونهو میره سر جاش میشینه و سکوتی ایجاد میشه.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - شب
جیساب از توالت بیرون میاد و درحالی که دستش رو روی دلش گرفته داره میره توی اتاق که هیوری میبینش و میگه:
_ حالتون خوبه آقای سو.
 جیساب: دل درد گرفتم.
هیوری: نکنه چیزی که خوردید مسموم بوده! نکنه بچه ها هم مسموم بشن!
جیساب: پسرا که حالشون خوبه.
هیوری: رنگ و روتون پریده، نمیخواید بریم دکتر. اگه حالتون بدتر بشه چی؟
جیساب: درمانگاه یکمی از اینجا دوره.
هیوری: ولی از نرفتن بهتره.

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - اتاق پسران - شب
جیساب به طرف کوانگسو میره و میگه:
_ من با خانم هیوری میرم درمانگاه. مراقب بچه ها باش.
مینجون که صداشون رو شنیده از جاش بلند میشه و میگه:
_ خانم هیوری دارن میرن بیرون؟
جیساب: آره، چطور مگه؟ کارش داری؟
مینجون: بله.
جیساب، هیوری رو صدا میکنه و هیوری به جلوی در اتاق میاد. مینجون به طرفش میره و میگه:
_ حالا که شما دارید میرید، بهتر نیست جونهو و یرین بیان تو. نگرانم که وقتی شما نیستید اتفاقی بیوفته. 
هیوری: درسته، برای دوتا معلم دیگه نظارت سخت میشه. برو بگو بیان تو. 

خارجی - اقامتگاه کوهستانی - شب
مینجون به طرف اتوبوس میره و میگه:
_ جونهو، یرین... بیاین بیرون، قراره توی اتاق بخوابید.
جونهو و یرین از اتوبوس بیرون میان و مینجون بهشون توضیح میده که چی شده و بعد درحالی که به طرف ساختمان میرن، یرین با آرنج ضربه ای به پهلوی جونهو میزنه و میگه:
_ دیدی گفتم خودش میدونه چیکار کنه!
جونهو با غضب بهش نگاهی میکنه و با خودش میگه "چه ربطی به مینجون داره!" 

برش به یک ساعت پیش
داخلی - اقامتگاه کوهستانی - شب
جونهو از توی جیب مخفی چمدونش قرص برمیداره،  پودرش میکنه و یواشکی درون نوشیدنی جیساب میریزه.

برش به حال  
داخلی - اقامتگاه کوهستانی - صبح
همه با هم در حال صبحانه خوردن هستن، یرین هی با لبخند به جونهو نگاه میکنه و جونهو با اخم جوابش رو میده. مینجون که متوجه رفتار جونهو میشه آروم بهش میگه:
_ هی حالا که یه دختر داره میاد طرفت، تو خودت پسش میزنی؟!
جونهو با ناراحتی با خودش میگه "آخه لعنتی به خاطر خودم نیومده طرفم" مینجون به جونهو میگه:
_ مربا رو بده اینطرف.
مربا جلوی جونگیونه، جونهو بهش میگه:
_ مینجون میگه اون مربا رو بده اینطرف.
چانسونگ سریع میگه:
_ هی دارید جر میزنید.
مینجون: نه بابا، من به جونهو گفتم.
هیوری: مواظب باشید اینجور چیزا هم جرزنی حساب میشه.
جونگیون: اه... حالا مگه چیه که اینقدر سختش میکنید. غلط کردم توی بازی شرکت کردم این از کنکور هم سختتره.
نیکون: مگه چند بار تا حالا کنکور دادی؟!
جونگیون با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ منظورت چیه؟ مگه نمیدونی کنکور چقدر سخته؟!
نیکون پوزخندی میزنه.  

خارجی - اقامتگاه کوهستانی - صبح
جونهو و مینجون گوشه ی خلوتی از حیاط ایستادن؛ مینجون میگه:
_ دیشب توی اتوبوس چی شده که یرین هی بهت لبخند میزنه؟
جونهو: یرین فهمیده!
مینجون: چی رو؟
جونهو: تو فکر میکنی بخاطر من اومده طرفم اما دیشب بهم گفت که میدونه ما چیکار میکنیم. منم انکارش کردم.
مینجون: اینطوری کارمون سختتر میشه. باید بیشتر مراقب باشیم که آتو دستش ندیدم.
جونهو: خودش میگفت قصد لو دادن نداره. یه جورایی باورش کردم.
مینجون دستش رو روی شونه ی جونهو میذاره و میگه:
_ من به حست اعتماد دارم. 

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - ظهر
دانش آموزان در حال انجام مسئولیتی که بهشون دادن هستن و جیساب درحالی که روشون نظارت داره بهشون کمک میکنه و یه سری از بچه ها همراه کوانگسو، هیوری و جیوون به پیست اسکی رفتن. هیوری از قصد به مینجون و جونگیون مسئولیت درست کردن عصرونه رو داده و برای اینکه ثابت بشه با هم صحبت نمیکنن موبایلی رو همراهشون گذاشتن که صدای آشپزخونه رو ضبط کنه. 
نیکون و وویونگ هر کدوم گوشه ای نشستن و دارن کتاب میخونن. موبایل وویونگ که روی حالت ویبره س تماس ورودی داره ولی وویونگ متوجه ش نشده. نیکون یه نگاه به موبایل میندازه و با دیدن اسم "بابا" برای چند لحظه بهش خیره میشه، با عصبانیت وویونگ رو صدا میکنه و میگه:
_ شماره ی عینکت قدیمی شده؟! یا گوشهات هم سنگینه؟!
وویونگ با ترس میگه:
_ ببخشید.
و تماس رو جواب میده، بعد از سلام و احوال پرسی میگه:
_ نگران نباش بابا، کارای خطرناک نمیکنم.
نیکون سرش تو کتابه ولی تمرکزش روی حرفهای وویونگه. وویونگ میگه:
_ اون پولی که برام ریختی تموم شد، میخواستم چندتا کتاب جدید بخرم.
نیکون به کتاب فیزیک توی دستش که دست دومه و پاره هم هست نگاه میکنه و با بغض آهی میکشه. وویونگ تماس رو قطع میکنه. جیساب به طرفش میاد و میگه:
_ تو کاری نمیکنی؟!
وویونگ: آخه دارم کتاب میخونم!
جیساب: باشه (رو به نیکون) تو بیا میوه ها رو پوست بگیر.
نیکون به کتاب وویونگ که غیردرسیه نگاهی میکنه و میگه:
_ نمیشه درس بخونم؟
جیساب: دیگه کسی نیست، همه دارن کار میکنن.
نیکون با غضب به وویونگ نگاه میکنه و با خودش میگه "اون میتونه یه کتاب ت{..}ی بخونه ولی من نمیتونم درس بخونم!" دنبال جیساب میره و از قصد به پای وویونگ ضربه ای میزنه.


خارجی - پیست اسکی - ظهر
جکسون روی زمین دنبال چیزی میگرده، مارک به طرفش میاد و میگه:
_ دنبال چی میگردی؟!
جکسون: دستکشم رو گذاشتم توی جیبم که با موبایلم کار کنم ولی انگار افتاده.
مارک دستهاشو میگیره و میگه:
_ دستهات یخ زده.
همینطور که دست جکسون رو گرفته میخواد دستش رو داخل جیبش بره اما چون جیبش کوچیکه نمیتونه. لبخندی میزنه، دستکش خودشو درمیاره تا دستهاشون باهم توی جیب جا بگیره. جکسون با محبت بهش نگاه میکنه، توی فکرش میگه "نباید بذارم این احساسات از کنترلم خارج بشه" با لبخندی دستش رو از جیب مارک بیرون میاره و میگه:
_ کاملا بی حس شده بود، حالا بهتره... میرم یه دستکش دیگه بخرم.
جینیونگ، ده دقیقه س که تکیون رو زیرنظر داره ولی تکیون فقط یه گوشه ایستاده و به جیوون چشم دوخته. جینیونگ با خودش میگه "اٌه... اون که از جاش تکون نمیخوره، من میرم خوش بگذرونم" و وسایل اسکی رو برمیداره و میره با بقیه بازی کنه.   

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - ظهر
جونهو داره اتاقها رو تمیز میکنه و یرین هی دنبالش میره. جونهو دیگه کلافه میشه و میگه:
_ تو چرا با همکلاسیهات نرفتی اسکی؟
یرین: میخوام با شما برم.
جونهو: الکی خودتو به ما نچسبون! برو پی کار و زندگی خودت.
یرین با دستمال توی دستش محکم به پشت جونهو میزنه. جونهو با غضب نگاهش میکنه. یرین میگه:
_ خاکی شده بود.
جونهو: اگه یه بار دیگه از این کارا بکنی، میدونم باهات چیکار کنم.
  
خارجی - پیست اسکی - ظهر
جینیونگ بعد از یک دور بازی وقتی به ایستگاه اول میرسه میبینه تکیون دیگه اونجا نیست، با هول به اطراف نگاه میکنه و دنبال جیوون میگرده ولی وقتی جیوون رو هم نمیبینه با خودش میگه "آه لعنتی... هیونگ چرا اینکارو میکنه؟! چرا بیخیال نمیشه؟!"

 داخلی - پیست اسکی - اتاقک متروکه - ظهر
تکیون دست جیوون رو گرفته و با خودش به داخل میکشونه. جیوون رو به دیوار میچسبونه و در حالیکه اشک توی چشمهاش جمع شده با صدای گرفته ای میگه:
_ تو دیگه چرا باهام اینطوری میکنی؟! چرا نادیده ام میگیری؟!
جیوون: ولم کن... حتی یه لحظه هم فکر نکردی که اگه یکی ببینتمون برای هر دوتامون بد میشه. (با ناراحتی) میخوای منو به عنوان فریب دادنت بندازن زندان؟!
تکیون: حواسم بود کسی نبینه... من هیچ وقت کاری نمیکنم برات بد بشه (گوشه ی لبش رو میگزه) فکر میکنی این کارم بچه گونه اس؟! فکر میکنی من مَرد نیستم؟! (با عصبانیت) چون فقط چند سال بعد تو بدنیا اومدم؟ (با صدای بلندتر) منم مَردم! 
جیوون: خودتم میدونی که ما نمیتونیم...
یهو وسط حرفش تکیون لبهاشو میبوسه، وقتی تکیون آروم لبهاش رو از روی لبهای جیوون برمیداره، جیوون سیلی محکمی بهش میزنه. تکیون درحالیکه سعی میکنه بغضش رو قورت بده میگه:
_ خوشت نیومد؟! (با عصبانیت) نمیتونستی منو به عنوان یه مرد ببینی و بهم تکیه کنی؟! (با صدای بلندتر) بهم اعتماد کنی؟!  
قطره اشکی از چشم جیوون میریزه و میگه:
_ ما نمیتونیم برخلاف خواسته پدر و مادرت با هم باشیم.
تکیون با صدای آروم میگه:
_ به همین راحتی کنارم گذاشتی!
لبخند غمناکی میزنه و از اتاقک بیرون میره و جیوون همونجا میشینه و هق هق گریه میکنه. 

داخلی - اقامتگاه کوهستانی - آشپزخانه - ظهر
مینجون و جونگیون تنهایی مشغول درست کردن کیک هستن. هی با ایما و اشاره سعی میکنن منظورشون رو به هم بفهمونن. بلآخره به کمک هم ماده ی خام کیک رو حاضر میکنن و توی فر میذارن. مینجون در حال آب کردن شکلاتهای تخته ایه و جونگیون همزن رو میشوره ولی توی سرهم کردن همزن مشکل داره، سعی میکنه مینجون رو صدا کنه اما مینجون حواسش نیست، جونگیون اینقدر قطعه ها رو اینور و اونور میکنه تا اینکه یهو اتفاقی بهم وصل میشن.
 بعد از کمی جونگیون شکلات رو از مینجون میگیره و میریزه توی همزن تا دکمه ی روشن رو میزنه یهو درش باز میشه و شکلات به اطراف میپاشه، جونگیون شکه میشه و جیغ کوتاهی میزنه. مینجون سریع همزن رو از برق میکشه. تا به طرف جونگیون که سر تا پا شکلاتی شده نگاه میکنه، لبخند روی لبش میشینه، دستمالی رو برمیداره و بهش نزدیکتر میشه. همینطور که با محبت بهش چشم دوخته، دستمال رو نزدیک صورت جونگیون میبره اما تأمل میکنه و دستمال رو رها میکنه. جونگیون با نگاهی مشکوک بهش میفهمونه "چیکار میکنی؟!" 
مینجون دستش رو میبره پشت کمر جونگیون، نزدیکتر میارش و یه تیکه شکلات که پاشیده شده روی گردن جونگیون رو با زبونش پاک میکنه. جونگیون که نمیتونه چیزی بگه با انگشت به پهلوی مینجون سیخونک میزنه، مینجون یه پَرش کوچیک میزنه، جونگیون میخنده. مینجون با شیطنتِ شیرینی توی چشمهای جونگیون نگاه میکنه، دستش رو کنار صورتش میگیره و اینبار شکلات رو از روی گونه ش لیس میزنه.
Minjun - Jeongyeon - مینجون - جونگیون
تا به طرف شکلات گوشه ی لب جونگیون میره، جونگیون دستش رو روی سینه ی مینجون میذاره و کمی به عقب هلش میده، میخواد چیزی بگه که مینجون انگشتش رو روی لب جونگیون میذاره و با التماس نگاهش میکنه. جونگیون شونه هاشو بالا میندازه و بدون صدا باحالت لبزنی میگه "دوستیمون!" مینجون آهی میکشه، موبایلش رو از جیبش بیرون میاره و تایپ میکنه: [دیگه بیشتر از این نمیتونم این رابطه ی دوستی رو کنترل کنم... نه... اصلا نمیخوام که کنترلش کنم] جونگیون با خوندنش به مینجون نگاه میکنه و سرش رو به علامت تایید تکون میده. مینجون با لبخند دلنشینی محکم نگهش میداره میخواد لبش رو روی لب جونگیون بذاره که یهو صدای جیساب از بیرون میاد که میگه:
_ چانسونگ، صبر کن الان برات سوسیسها رو میارم. 

✿پایان قسمت دوازدهم✿

آنچه در قسمت بعد خواهید خواند:
جونهو: حس میکنم کنار نیکون امنیت نداره. 
 جکسون: من بهش اعتراف هم کردم ولی... قبولم نکرد.