۱۳۹۶ شهریور ۳, جمعه

۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه

Out Of Control - خارج از کنترل ✿25✿ قسمت آخر

داخلی - ورودی خوابگاه - عصر
جونهو به طرف یرین میره، یرین درحالی که گریه میکنه مشتی بهش میزنه و میگه:
_ همش تقصیر توئه. آبروم رفت، اگه دروغ نگفته بودی اینطوری نمیشد.
جونهو با عصبانیت میگه:
_ حالا چرا اینقدر بزرگش میکنی؟! یه جواب آزمایش اشتباه شده دیگه.
یرین: اگه به مامانم زنگ بزنه چی؟!
جونهو: ایش، لی هیوری کجاس؟! بهش میگیم یه بار دیگه ازت آزمایش بگیره.
داخلی - خوابگاه دختران - اتاق هیوری - عصر
جونهو و یرین رو به روی هیوری ایستادن. یرین میگه:
_ به جون خودم جواب اشتباه شده.
هیوری آهی میکشه و میگه:
_ تا کی میخواید دروغ بگید؟! تا الان این همه بهتون اعتماد کردم ولی الان بیشتر از هر چیزی به این جوابی که آزمایشگاه برام فرستاده اطمینان دارم.
جونهو:  بعضی مواقع آزمایشگاه ها هم اشتباه میکنن.
هیوری: چطوری اینقدر مطمئنید؟ (با غضب) اگه اینقدر اصرار کنید همین الان به خانواده هاتون زنگ میزنم.
تا اسم خانواده رو میاره یرین سریع میگه:
_ خانم من تاحالا با هیچ پسری...
جونهو حرفش رو قطع میکنه و میگه:
_ یرین الان پریوده... چطور میتونه باردار باشه؟!
هیوری با تعجب به یرین نگاه میکنه و میگه:
_ واقعا؟!
یرین آهی میکشه و میگه:
_ بله.
هیوری کمی فکر میکنه و میگه:
_ اگه اینطوره، باشه. یه بار دیگه آزمایش میدی.

داخلی - مترو - عصر
مارک به سیاهی بیرون پنجره خیره شده، جکسون کنارش ایستاده و با سکوت بهش نگاه میکنه. مارک یهو به طرفش برمیگرده و میگه:
_ راستی به مامانت نگفتی که با منی؟!
جکسون با لبخندی میگه:
_ بهش گفتم با یه سری از بچه های مدرسه دارم کمپ میرم.
مارک لبخند کمرنگی میزنه و دوباره با سکوت به هم نگاه میکنن.

داخلی - ورودی خوابگاه - عصر
جونهو با انگشت ضربه ای به پیشونی یرین میزنه و میگه:
_ خودت حواست نیست؟! حتما من باید به هیوری میگفتم که وقت پریودته!
 یرین: خب چون الان نیستم.
جونهو با تعجب بهش نگاه میکنه، یرین مشتی به سینه ش میزنه و میگه:
_ هی داری به چی فکر میکنی؟! فقط زمانش چند روز اینور و اونور شده. من واقعا تا به حال با کسی نبودم.
جونهو لپهای یرین رو میکشه و میگه:
_ باشه فهمیدم.
یرین با غضب بهش نگاه میکنه و دستهاش رو کنار میزنه. 

خارجی - جنگل - شب
مارک و جکسون جلوی چادرشون زیر نور ماه نشستن و در حال خوردن کنسرو هستن. همین لحظه موبایل جکسون زنگ میخوره، تا اسم مارک رو روی صفحه نمایش میبینن، مارک میگه:
_ جواب نده.
جکسون: اینطوری که میفهمن با همیم.
مارک کمی فکر میکنه و میگه:
_ اصلا بذار بفهمن... همین که پیدامون نکنن کافیه.
جکسون با سر تأیید میکنه و موبایلش رو خاموش میکنه. مارک با سکوت به ماه خیره میشه. جکسون تنه ای بهش میزنه و میگه:
_ ماه از من خوشگلتره اینطوری بهش خیره شدی؟
مارک با غم میگه:
_ میترسم.
لبخند از روی لبهای جکسون محو میشه و دستهاش رو دور صورت مارک میگیره و میگه:
_ از چی میترسی؟ من باهاتم... با اینکه خودمم توش خوب نیستم ولی نترس با هم دیگه راضیشون میکنیم.
بغض مارک میترکه و در حالیکه گریه میکنه میگه:
_ اگه وقتی برگردم مامانم اینا بیشتر از این گیر بدن چی؟! نمیخوام برگردم.
جکسون بغلش میکنه و برای دلداری به پشتش میزنه، مارک میگه:
_ دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. اون از مامان و بابا که جلومون رو میگیرن، اونم از مدرسه که مجازاتمون میکنه... عشق ما توی این دنیا جایی نداره.
جکسون با صدای بغض آلودی میگه:
_ کی گفته؟!... به خواسته ی کی؟! هان؟! این دنیا بره به درک، دنیای من و تو همینجاس بین خودمون.
همینطور که اشکهاشون جاریه به چشمهای هم نگاه میکنن، جکسون دستش رو پشت سر مارک میبره و میبوسش. اشکها رو از روی گونه مارک پاک میکنه و میگه:
_ این شورترین بوسه ای بود که ازت گرفتم.
همین لحظه مارک بلند میخنده. جکسون با اشتیاق به خنده ی مارک نگاه میکنه و میگه:
_ دلم برای صدای خنده ت یه ذره شده بود.

داخلی - خوابگاه دختران - اتاق زیرشیروونی - شب
جونگیون همینطور که موبایلش رو توی دستش بازی میده آهی میکشه و شروع میکنه به تایپ کردن پیامی برای مینجون [خیلی نگرانم جادوگر ازم میخواد برم دیدنش... نمیدونم باید چیکار کنم!] تا میخواد دکمه ی ارسال رو بزنه با خودش میگه "دیوونه شدم؟!... اگه اینو براش بفرستم حتما کنجکاو میشه جادوگر از کجا منو میشناسه. (دستهاشو لای موهاش میبره) اونوقت چی بهش بگم؟!" سریع نوشته ش رو پاک میکنه و چشمهاشو میبنده.

داخلی - چادر - شب
مارک و جکسون با حدود سی سانت فاصله کنار هم دراز کشیدن، جکسون یواشکی به مارک نگاهی میکنه و در حالیکه آب گلوش رو به سختی قورت میده با خودش میگه "اگه بغلش کنم خیلی ناجور میشه!!" چشمهاشو میبنده و سعی میکنه بخوابه. همین لحظه مارک نفس عمیقی میکشه و با انگشتش آروم انگشتهای جکسون رو نوازش میکنه. جکسون چشمهاشو باز میکنه و چند لحظه به چشمهای هم نگاه میکنن. مارک با لبخند کوچکی خودشو به جکسون نزدیکتر میکنه، جکسون به فاصله ی کمی که بینشون هست نگاه میکنه، دستش رو به طرف کمر مارک میبره و بغلش میکنه، همینطور که پیشونیش رو به پیشونی مارک چسبونده با صدای جذابی میگه:
_ خوابت نمیاد؟
مارک دلش میریزه، همینطور که با محبت بهش نگاه میکنه دستش رو به طرف صورت جکسون میبره و درحالیکه گونه ش رو نوازش میکنه، میگه:
_ فکر میکردم وقتی پیشت باشم راحتتر خوابم ببره ولی برعکسه.
جکسون: ولی از اونموقع که راه افتادیم من همش به این فکر میکردم که چطور پیشت بخوابم! مطمئن بودم قلبم نمیذاره راحت بخوابم.
مارک دستش رو روی قلب جکسون میذاره و میگه:
_  یعنی بخاطر من داره اینقدر تند میتپه؟
جکسون لبخند شیطنت آمیزی میزنه و میگه:
_ اول دلم میخواست فقط بغلت کنم ولی الان دلم میخواد... 
و بوسه ی با اشتیاق و طولانی از لبهای مارک میگیره. مارک همینطور که به چشمهای جکسون که برق خاصی توش هست نگاه میکنه، میگه: 
_ تو باعث میشی هر لحظه که باهاتم دلم بلرزه... نمیدونی الان چه زلزله ای توی دلم به پا شده!
جکسون که هنوز به لبهای مارک خیره شده، میخنده و درحالی که دستی به پشت سرش میکشه، میگه:
_ فکر کنم کار خوبی نکردم... (توی جاش میشینه) نظرت چیه بریم بیرون؟  
مارک هم میشینه و میگه:
_ الان همه جا تاریکه! وسط جنگل کجا بریم؟
جکسون: اتفاقا چون تاریکه قشنگتره! میخوام بهت یه چیزی نشون بدم.

خارجی - جنگل - شب
مارک و جکسون همینطور که توی جنگل راه میرن، جکسون کمی جلوتر رو نشون میده و میگه:
_ اونجا رو ببین.
وقتی مارک نگاه میکنه با کرمهای شب تابی روبه رو میشه که تقریبا تمام جنگل رو پر کردن. با حیرت میگه:
_ چقدر قشنگن...
 جکسون سرش رو روی شونه ی مارک میذاره و میگه:
_ میبینی؟ حتی وسط این جنگل تاریک هم میتونی نور پیدا کنی.
مارک دستش رو دور شونه ی جکسون میذاره و میگه: 
 _ هرچی میگذره دلم بیشتر میخوادت.  نمیدونم مامان و بابا چطور انتظار دارن بیخیالت بشم؟!
جکسون: عشق یعنی همین... هر چی جلوتر میری بیشتر میخوای، کنترل کردنش هم خیلی سخته. منم الان اصلا دلم نمیخواد برگردم. 
مارک: همه میگن لحظه ای که بره دیگه برنمیگرده، نمیخوام اون لحظه ها رو بدون تو بگذرونم. فقط ای کاش یه ذره درکمون میکردن.
جکسون: ولی بیا زود برگردیم خونه، تلاشمون رو بکنیم و منتظر اون روزی باشیم که مامان و بابات قبولمون کنن. باشه؟
مارک با سر تایید میکنه و میگه:
_ باشه.   
جکسون شیشه ای رو از توی کوله پشتیش درمیاره و چندتا کرم شب تاب میگیره. مارک به درون شیشه نگاه میکنه، لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ ایش... از نزدیک شبیه سوسکه.
جکسون میخنده و ظرف رو داخل کوله پشتیش میذاره.     

خارجی - حیاط مدرسه - صبح
جونگیون تا نیکون رو میبینه سریع به طرفش میره و به گوشه ی خلوطی میبرش. نیکون با تعجب میگه:
_ چی شده؟ بازم اومدن سراغت؟!
جونگیون سرش رو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ قضیه چیز دیگه ایه... چطور بگم...
نیکون: اَه... نصف جونم کردی. بگو دیگه.
جونگیون: جادوگر بهم پیام داده که برم پیشش.
نیکون: چی؟! جادوگر؟! 
جونگیون: میترسیدم تنها برم...
نیکون میون حرفش میگه:
_ دیوونه، نریا. از من درموردت سوالهای عجیب میپرسید.
جونگیون: اگه نرم شاید جور دیگه ای اذیتم کنه.
نیکون: اگه لوت بده چی؟
جونگیون: زندگیم همیشه همینجوری بوده... هر لحظه ممکنه یکی لوم بده... دیگه چه اهمیتی داره.
جونگیون میخواد بره که نیکون دستش رو میگیره و میگه:
_ وایستا منم باهات میام.
جونگیون آهی میکشه و میگه:
_ از خدامه که یکی باهام باشه ولی نمیخوام تو رو هم توی دردسر بندازم.

داخلی - مدرسه - راه پله زیرزمین - صبح
یک ربع میشه که مینجون روی پله ها منتظر جونگیون ایستاده. جونگیون همینطور که نزدیکتر میشه با خودش میگه "گفت همین جاها منتظرمه، ولی اینجا که کسی نیست!" همین لحظه پایین پله ها پسری رو میبینه که به دیوار تکیه داده. سریع پشت ستون پنهان میشه و سعی میکنه یواشکی نگاهش کنه. تا اینکه یهو چهره ی مینجون رو میبینه، با تعجب پشت ستون قایم میشه و با خودش میگه "دارم درست میبینم؟! مینجونه؟! ایش این اینجا چیکار میکنه؟!" همینطور داره فکر میکنه چرا مینجون اینجاس که با تعجب زیر لب میگه: 
_ نکنه جادوگر فرستاده ش! نکنه میخواد آبروم رو جلوی مینجون ببره!!!
 بازم گردنش رو دراز میکنه تا ببینه مینجون همونجاس یا نه که یهو مینجون میبینش و با لبخند به طرفش میاد. جونگیون که هول شده باز خودشو پشت ستون پنهان میکنه و با استرس توی فکره که مینجون چند ضربه به شونه ش میزنه و میگه:
_ پس چرا اینجا وایستادی؟ 
جونگیون: تو اینجا چیکار میکنی؟ جادوگر به تو هم پیام داده؟
مینجون با لبخندی میگه:
_ بیا بریم توی زیر زمین خودت میفهمی.
جونگیون با تردید نگاهش میکنه، مینجون دستش رو میگیره و به پایین پله ها میبرش.

داخلی - مدرسه - زیرزمین - صبح
جونگیون آروم از پله ها پایین میاد و با تعجب به دیوارهای کثیف و وسایل خاک گرفته نگاه میکنه و میگه:
_ تاحالا اینجا نیومده بودم... چه جای ترسناکیه!
مینجون با چشمهای پرشوری میگه:
_ ولی جون میده برای جادوگری.
جونگیون با تردید به مینجون نگاه میکنه و میگه:
_ نگو که تو جادوگر رو میشناسی!
مینجون کمی جلوتر میره و میگه:
_ اگه خودم جادوگر باشم چی؟
جونگیون: شوخی نکن.
مینجون دستهاشو میگیره و میگه:
_ فکر میکنم الان وقتش شده باشه که بهت رازم رو بگم.
جونگیون مات و مبهوت چند قدم به عقب میره و تمام چیزهایی که به جادوگر گفته بود رو به یاد میاره. درحالی که اشک توی چشمهاش حلقه زده، بزور دستش رو از توی دست مینجون بیرون میکشه و سریع به طرف در میره. مینجون جلوش رو میگیره، جونگیون میگه:
_ لطفا بذار برم.
مینجون وقتی اشکهای جونگیون رو میبینه، ضربه ای به پیشونی خودش میزنه و میگه:
_ چرا داری گریه میکنی؟
جونگیون با بغض میگه:
_ پس چیکار کنم؟! تو همه چیزو میدونی.
مینجون: اگه بخوای اینطوری گریه بکنی از اینکه بهت گفتم پشیمون میشم.
بغض جونگیون میترکه، روش رو برمیگردونه و میگه:
_ چطوری بهت نگاه کنم... همینطوریش هم سخت بود.
مینجون جلوش میایسته و اشکهاش رو پاک میکنه و میگه:
_ حالا مگه چی شده؟ اینطوری نکن.
به طرف صندلی میبرش و خودش هم کنارش میشینه و میگه:
_ یعنی نمیخواستی بهم بگی؟
 جونگیون: میترسیدم. از اینکه از دست بدمت میترسیدم.
سکوتی بینشون ایجاد میشه. جونگیون میگه:
_ خودت چرا نگفتی؟ خیلی فرصتش بود که بهم بگی.
مینجون نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ منم میترسیدم از دست بدمت. نمیدونستم اگه بدونی من کیم چیکار میکنی.
جونگیون: من که همش از جادوگر تعریف میکردم، وضعیت تو خیلی فرق داشت من یه مجرمم.
مینجون میخنده و میگه:
_ من چیم فرق داره؟ اون همه سایتی که هک کردم جرم حساب میشه ها! اگه فقط مدرسه بفهمه اون همه خرابکاری کار من بوده، زندگیم تمومه. درست مثل خودت.

داخلی - چادر - صبح
جکسون که خوابه با صدای کوبیده شدن پای مارک به زمین بیدار میشه و با صحنه ی شلوار در آوردن مارک رو به رو میشه. با تعجب چشمهاشو میماله و من و من کنان میگه:
- داری چیکار میکنی؟!
مارک که شلوارش رو درآورده روی زمین پرت میکنه و با پا روش لگد میزنه و میگه:
_ یه چیزی توی شلوارم بود (یهو زیر پاش صدای چرق چرق میاد) فکر کنم کشتمش.
جکسون شلوار رو برمیداره و تکونش میده و از توش یه کرم شب تاب مرده بیرون میوفته. مارک نفس راحتی میکشه و میگه:
_ آخیش مُرده.
جکسون با تعجب و ناامیدی نگاهش میکنه و میگه:
_ کرم شب تاب من...
مارک که تازه فهمیده چیکار کرده با نگاهی متاسف نگاهش میکنه. 

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق 18 - صبح 
جونهو از خواب بیدار میشه و میبینه مینجون توی اتاق نیست. با خودش میگه "بازم رفته پیش جونگیون؟! نامرد دیشب هم اصلا ازم نپرسید قضیه ی یرین چی شد!" کمی فکر میکنه و یهو انگار که چیزی رو فهمیده باشه سریع از روی تخت پایین میاد و به طرف در میره.

داخلی - مدرسه - زیرزمین - صبح
 جونهو داره از پله ها پایین میاد ولی تا صدای صحبت کردن میشنوه یواشکی و آروم به راهش ادامه میده. وقتی متوجه صدای جونگیون و مینجون میشه با تعجب توی فکرش میگه " جونگیون اینجا چیکار میکنه؟" صدای جونگیون رو میشنوه که میگه:
_ پس باید خیلی مراقب باشی اگه کسی بفهمه برات خیلی بد میشه... اگه اخراج بشی یا بفرستنت کانون اصلاح و تربیت همه ی استعدادت حیف میشه.
مینجون: کانون اصلاح و تربیت، نه. زندان!
جونگیون: چرا؟
مینجون: من به سن قانونی رسیدم. 
جونهو که اینا رو شنیده با عصبانیت لبش رو میگزه و از زیرزمین بیرون میره.

خارجی - حیاط مدرسه - صبح
جونهو همینطور که با عصبانیت راه میره با خودش میگه:
_ بهش گفت... مینجون هنوز نمیدونه اون دختر چه دروغ گوئیه و هویتشو براش رو کرد... دارم دیوونه میشم... چرا زودتر بهش نگفتم.
همین لحظه یرین به طرفش میاد و میگه:
_ تو اینجا بودی؟! داشتم دنبالت میگشتم... چرا موبایلت رو جواب نمیدی؟
جونهو دست میکنه توی جیبش و میبینه موبایلش همراهش نیست، میگه:
_ توی خوابگاه جا گذاشتمش. چیکارم داری؟
یرین: رفتم پیش خانم لی هیوری. اگه گفتی چی شده؟
جونهو: چی شده؟!
یرین: امروز هم براش جواب آزمایش رسیده... دقیقا شبیه دیروزی ولی ایندفعه جوابش منفیه. با آزمایشگاه تماس گرفته و گفتن اصلا دیروز هنوز جواب آماده نبوده.  
جونهو پوزخند میزنه. یرین با کنجکاوی نگاهش میکنه و میگه:
_ دیروزیه کار خودتون بود؟!
جونهو: من نه ولی مطمئنم کار مینجونه.
یرین: چرا باید این کارو بکنه؟! مگه با ما دشمنی داره؟!
جونهو: اگه دشمنی بود که نمیذاشت جواب واقعی برسه دست هیوری. 
یرین: پس چی؟
جونهو: داشته سر به سرمون میذاشته. 
یرین با ناراحتی میگه:
_ نامرد، این دیگه چه شوخی ای بود. حتی تو هم درموردم اشتباه فکر کرده بودی. دلم میخواد برم خفه ش کنم.
جونهو با تعجب نگاهش میکنه.

داخلی - مدرسه - زیرزمین - صبح
جونگیون با ناراحتی میگه:
_ نامرد این همه مدت هی عذاب وجدان داشتم که با یه پسر زیر سن قانونی رابطه دارم.
مینجون: خب منم فکر میکردم تو ازم کوچیکتری. راستی گفتی رابطه... رابطه مون هنوز سرجاشه نه؟!
جونگیون: اون رابطه که همش پر دروغ بود... نظرت چیه از اول شروع کنیم؟! (دستش رو برای دست دادن جلو میبره) اسم من چِریونگه... لیم چریونگ.
مینجون با تعجب میگه: 
_ هیوجین اسم واقعیت نبود؟!
جونگیون با سر تأیید میکنه و میگه:
_ الان فکر کردی بازم دارم گول میزنمت؟ 
 مینجون با لبخند دست جونگیون رو به گرمی میفشاره. جونگیون میگه:
_ البته اونقدرا که ممکنه تو فکرش رو بکنی هم آدم بدی نیستم. من فقط به اسم گول زدن مردهای متاهل باهاشون تا هتل میرفتم ولی هیچوقت... (حرفش رو کامل نمیگه) به اسم مشروب خوردن با دارو بیهوششون میکردم و بعد از کمی خودم از اتاق بیرون میومدم. حتی باند هم نمیدونست که این کارو میکنم. نمیگم کار درستی میکردم ولی...
میون حرفش مینجون برای چند لحظه لبهشو روی لبهای جونگیون میذاره. در حالی که توی چشمهاش نگاه میکنه میگه:
_ دوستت دارم.

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق 18 - ظهر
 مینجون داره کمد لباسهاش رو مرتب میکنه، جونهو هی بهش نگاه میکنه. مینجون میگه:
_ چیه؟ چیزی میخوای بگی؟
جونهو سرش رو به علامت منفی تکون میده و میگه:
_ تو چیزی نداری که بهم بگی؟
مینجون با خودش میگه "اگه بهش بگم میخواد از قرار گذاشتن با جونگیون منصرفم کنه" با لبخند میگه:
_ نه چیزی نیست.
جونهو لبش رو میگزه و میگه:
_ ولی من میخوام یه چیزی بهت بگم... حق نداری با جونگیون قرار بذاری، دختر خوبی نیست... از اول داشته گولت میزده.
مینجون متعجب میشه و میگه:
_ چی داری میگی؟
جونهو: اسمش جونگ هیوجینه...
میون حرفش مینجون میگه:
_ نه اسمش لیم چریونگه.
جونهو: خودم درموردش تحقیق کردم، خلافکاره.
مینجون: نه... نه... داری اشتباه میکنی... یعنی داری درست میگی ولی...
جونهو با ناامیدی میگه:
_ همه ی اینا رو میدونستی و بازم بهش گفتی که جادوگری؟!
مینجون: تو از کجا میدونی من بهش گفتم؟!
جونهو: خودم حرفهاتونو شنیدم.
مینجون: تو همه ی ماجرا رو نمیدونی... قضیه پیچیده تر از این حرفهاس. بذار برات توضیح بدم.

 داخلی - منزل توآن - صبح
جونگهوا و مینهو رو به روی هم نشستن و در حال گفت و گو در مورد مارک و جکسون هستن. جونگهوا میگه:
_ همون موقع باید مدرسه ش رو عوض میکردیم. اونوقت اینطوری جرأت نمیکرد فرار کنه.
مینهو با آرامش میگه:
_ مامان. مارک فرار نکرده، مطمئن باش برمیگرده... وقتی زندگی برای خود شما هم تنگ میشه از کوره در میرید.
جونگهوا با ناراحتی همراه با عصبانیت میگه:
_ چرا باید پسر من اینطوری میشد؟ چرا مارک؟
مینهو: شما اینطوری فقط دارید برای مارک سختترش میکنید. بیرون از خانواده همه مسخره ش میکنن. حداقل باید از طرف ما حمایت بشه. اینطوری که شما رفتار میکنید هی اونو از خودتون دورتر و دورتر میکنید. نمیترسید که مارک رو از دست بدید؟ 
مارک که چند دقیقه ای میشه یواشکی وارد خونه شده با شنیدن حرفهای مینهو لبخند تلخی میزنه و همینطور که وارد میشه سلام میکنه. جونگهوا سریع به طرفش میره، سیلی بهش میزنه و میگه:
_ این دو روز کدوم گوری بودی؟ با اون پسره ی عوضی بودی؟
 مارک در حالی که سعی میکنه بغضش رو نگه داره میگه:
_ به خاطر همین چیزا نمیخواستم برگردم.
مارک سرش رو پایین میندازه و میخواد وارد اتاقش بشه، جونگهوا مانعش میشه و با عصبانیت بیشتر میگه:
_ چی؟ نمیخواستی برگردی؟
مارک: همون پسره ی عوضی راضیم کرد برگردم.
مینهو آهی میکشه و میگه:
_ مارک برو آماده شو، میرسونمت مدرسه.

خارجی - حیاط مدرسه - صبح
جونهو و مینجون دارن به طرف ساختمان مدرسه میرن که جونگیون به طرفشون میاد. جونهو بهش بی محلی میکنه. جونگیون رو به مینجون میگه:
_ بهش حق میدم، حتما فکر میکنه هنوزم دارم دروغ میگم.
مینجون: اینطور که نشون میده نیست. دیشب میپرسید میخوای بعد از اینکه از مدرسه اومدی بیرون چیکار کنی. 
جونگیون با تعجب میگه:
_ یعنی نگرانم بود؟!
مینجون: واقعا میخوای چیکار کنی که اونا پیدات نکنن؟
جونگیون: هنوز نمیدونم.

خارجی - حیاط ورزشی مدرسه - ظهر
کلاس اول دارن بسکتبال بازی میکنن. جکسون و جینیونگ روی صندلی نشستن و بازی مارک و بچه های دیگه رو تماشا میکنن. جینیونگ میگه:
_ بهتون خوش گذشت؟
جکسون با لبخندی بر لب تأیید میکنه. جینیونگ با شیطنت میگه:
_ چی کارا کردید؟ از اون کارا هم کردید؟!
جکسون به مارک که موهاشو عقب میزنه و کلاهش رو سرش میکنه نگاهی میکنه و یهو حس میکنه از همیشه جذابتر شده از ناچاری دستی به سرش میکشه. جینیونگ لبخند معنی داری میزنه و میگه:
_ انگار واقعا شیطنت کردید!
  جکسون یهو یاد اتفاقی که توی مسافرت افتاده بود می افته.

برش به دیشب
داخلی - چادر - نیمه شب 
مارک و جکسون پشت به هم دراز کشیدن. مارک به ساعتش نگاه میکنه و تا عقربه ها روی دوازده میرن برمیگرده و آروم به جکسون نزدیک میشه و توی گردنش فوت میکنه. جکسون عکس العملی نشون نمیده و میگه:
_ کاری که از خودم یاد گرفتی که رومم اثری نداره.
مارک از پشت محکم بغلش میکنه و در گوشش زمزمه میکنه:
_ تولدت مبارک. ممنون که به دنیا اومدی، مرسی که با منی. مرسی که بهم عشق رو نشون دادی.
و بوسه ای روی گردن جکسون میذاره. جکسون که شکه شده چیزی نمیتونه بگه، میخواد بطرف مارک برگرده اما مارک صورتش رو به کتفش میچسبونه و میگه:
_ بیا تا صبح همینطوری بخوابیم.
 تپش قلب جکسون هی بیشتر و بیشتر میشه و اصلا نمیتونه چشمهاشو روی هم بذاره.

برش به حال
خارجی - حیاط ورزشی مدرسه - ظهر
جینیونگ به چشمهای جکسون نگاه میکنه و میگه:
_ معلومه دیشب خوب نخوابیدی!
جکسون بهش ضربه ی محکمی میزنه و میگه:
_ هی... چی میگی؟ هیچی نشده. 

داخلی - خوابگاه دختران - اتاق زیرشیروانی - شب
صدای در میاد، جونگیون درحالی که به سمت در میره میگه:
_ ایش یرین، چرا در میزنی خودت بیا تو دیگه.
تا در رو باز میکنه یهو با نیکون که لباس دخترونه تنشه رو به رو میشه. نیکون تا میبینه یرین نیست سریع به داخل اتاق میاد و میگه:
_ چی شد؟ جادوگر چیکارت داشت؟!
جونگیون که توقع نداشت با من و من میگه:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟!
نیکون: معلوم نیست؟!... میخوام ببینم چطور شد!
جونگیون با لبخند کمرنگی میگه:
_ هیچی... سرکارم گذاشته بود، فقط میخواست ببینه به حرفش گوش میدم یا نه.
نیکون: واقعا؟!
جونگیون: بهتره زودتر بری الان یموقع یرین میاد.
نیکون از پنجره ی روی سقف بیرون میره.

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق 18 - شب
مینجون که اتفاقی ویدئوی پشت بوم رو میبینه با عصبانیت میگه:
_ لعنتی اون اونجا چیکار میکرد؟!
سریع از طرف جادوگر به نیکون پیام میده [اگه یه کاری میکنی درست انجامش بده. کاری نکن دیگران بخطر بیوفتن] 

داخلی - مدرسه - کارگاه رباتیک - بعد از ظهر
مینجون و جونگیون و مارک در حال ساختن ربات هستن که یرین وارد میشه و میگه:
_ بچه های کلاس ما رو آقای سو جیساب کار داره.
مینجون با تعجب میپرسه:
_ چطور مگه؟!
یرین: یکی توی کلاس دزدی کرده.
مارک همراه یرین میره. مینجون و جونگیون همینطور به کارشون ادامه میدن. یهو وسط کار مینجون پیچ گوشتی رو روی میز میذاره و میگه:
_ ببین کارگاهها دوربین نداره.
جونگیون با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه:
_ میدونم.
مینجون، جونگیون رو به طرف خودش میکشونه و موهاشو نوازش میکنه و تا میخواد چیزی بگه یهو در اتاق باز میشه و هیوری با هول وارد میشه. مینجون و جونگیون سریع از هم فاصله میگیرن. هیوری اطراف رو نگاه میکنه و میگه:
_ پس آتشی که خبرش بهم رسیده بود شما دوتا بودید؟!
مینجون و جونگیون مات و مبهوت نگاهش میکنن. هیوری ادامه میده:
_ آتیش پاره ها! از تنهایی سوء استفاده میکنید؟! 
جونگیون: اینطور که فکر میکنید نیست.
هیوری: پس حتما بدتر از چیزیه که فکر میکنم. وقتی تنبیه بشید دیگه یاد میگیرید اینطوری آتش به پا نکنید.

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق 18 - عصر
مینجون و جونهو همینطور که فیلم نگاه میکنن دارن پف فیل میخورن، جونهو همینطور که قاه قاه میخنده میگه:
_ پس حالا باید پونصد صفحه بنویسید غلط کردم؟
مینجون: نمیدونم چرا فکر میکرد توی کارگاه آتش روشن شده!
وقتی به جونهو نگاه میکنه، جونهو از خنده میترکه. مینجون ظرف پف فیل رو روی سر جونهو خالی میکنه و میگه:
_ تو بودی، بی شعور؟
و همینطور که مینجون دور اتاق دنبال جونهو میدوئه، جونهو میگه:
_ یرین مجبورم کرد. میخواست تلافی کنه.
مینجون میایسته و میگه: 
_ من داشتم بهم نزدیکتون میکردم. فکر نمیکنی الان با هم صمیمی تر شدید؟!
جونهو: آره هیوری هم ازمون چشم برنمیداره.   
مینجون با ناامیدی میشینه و میگه:
_ یعنی دیگه از ما هم چشم برنمیداره؟! 
جونهو: حالا تو چرا گیر نقشه ی یرین افتادی؟! فکر نمیکردم توی کارگاه بخوای عشق و حال کنی، تو که راحت میری اتاقش!
مینجون: عشق که جا و زمان حالیش نیست.  
جونهو یدونه میزنه پشت کله ش و میگه:
_ پس حقته.
مینجون با غضب نگاهش میکنه.

داخلی - مدرسه - سالن - عصر
فقط یه هفته به امتحانات آخر سال مونده و هیوری برای دانش آموزان جشنی به مناسبت آخر سال برپا کرده. دانش آموزان با لباسهای مهمونی هر کدام گوشه ای از سالن ایستاده اند. مارک و جکسون با هم وارد سالن میشن، همهمه ای ایجاد میشه و همه چپ چپ بهشون نگاه میکنن. هیوری پشت میکروفون میره و میگه:
_ امروز میخوام به همتون خوش بگذره پس یه امروز با مارک و جکسون کاری نداشته باشید. میدونم همه تون فکر کردید که اونا نمیان جشن ولی خودم شخصا دعوتشون کردم. پس هیچکس حق نداره نگاه چپ بهشون بکنه. هر کسی هم ناراحته میتونه همین الان از جشن بیرون بره. فهمیدید؟!
مارک و جکسون به هم نگاه میکنن و جکسون محکم دست مارک رو میگیره. هیوری آروم آهی میکشه و با خودش میگه "امیدوارم آشوب به پا نشه" تعدادی از دانش آموزان از سالن بیرون میرن. یکی از دانش آموزها با عصبانیت میگه:
_ از اول میگفتید جشن نامزدی این دوتاس خب ما نمیومدیم. 
هیوری: گفتم که شلوغش نکنید. منم دلم نمیخواد نمره ی منفی انضباطی برات رد کنم.
دانش آموز در حالیکه از سالن خارج میشه میگه:
_ فکر میکنید مدیر از این کارتون چشم پوشی میکنه؟!
مارک و جکسون با ناراحتی به طرف در دارن میرن که جینیونگ، مینجون و جونهو جلوشون رو میگیرن و جینیونگ میگه:
_ شما کجا دارید میرید؟
مینجون: نگران نباشید، نمیتونه کاری کنه. 
جکسون: ولی بازم ممکنه برای هیوری مشکل درست کنه.
جونهو: الان مدیر توی مدرسه نیست. یه نگاه به اطرافت بکن، فقط چند نفر رفتن.
مینجون: حتی اگه گزارش هم بدن همه ی کسایی که اینجا موندن بیشترن و میتونن شهادت بدن هیوری همچین کاری نکرده.
یرین و جونگیون هم به طرفشون میان، یرین میگه:
_ همینجا واینستید. بیاید برقصیم. 
آهنگ ملایم و رمانتیکی پخش میشه و دانش آموزها شروع میکنن به رقصیدن، جونهو و جینیونگ بهم چشمکی میزنن و مارک و جکسون رو به وسط هل میدن. مینجون دست جونگیون رو میگیره و به وسط میبرش و همینطور که دارن میرقصن جونگیون آورم میگه:
_ اینم کار شما بود؟! میدونم هیوری با معرفته ولی دیگه نه در این حد.
مینجون: اول تهدیدش کردیم ولی اونم انگار خیلی بدش نمیومد.
جونگیون با لبخند میگه:
_ بهتون افتخار میکنم که میتونید این کارها رو بکنید.

یرین به جونهو پیشنهاد میده که باهم برقصن. جونهو همراهیش میکنه ولی در طول رقص یرین اصلا به جونهو نگاه نمیکنه و همش سرش پایینه. جونهو میگه:
_ هی به من نگاه کن.
یرین: نمیتونم.
جونهو با خودش میگه "یعنی اینقدر دوستم داره که میترسه از توی چشمهاش بفهمم؟!" در حین رقص به گوشه ای میکشونش و به پشت ستونی میرن. یرین با تعجب میگه:
_ چیه؟ قراره جادوگری کنیم؟
جونهو با لبخند دست یرین رو میبوسه. یرین با تعجب بهش نگاه میکنه. جونهو پیشونیش رو به پیشونی یرین تکیه میده و میگه:
_ باشه، بیا با هم قرار بذاریم.    
 یرین آروم جونهو رو به عقب هل میده و میگه:
_ چی داری میگی؟
جونهو: مگه دوست نداری با هم قرار بذاریم؟
یرین: تو همیشه برام یه دوست بودی و هستی. 
جونهو که جدیت رو توی چهره ی یرین میبینه با خودش میگه "یعنی چی؟! یعنی دوستم نداره؟!" سریع خنده ی الکی میکنه و میگه:
_ خوب سرکار رفتی ها! واقعا فکر کردی من با تو قرار میذارم؟!
اخمهای یرین توی هم میره و میگه:
_ دیوونه. دیگه از این شوخی ها نکنی ها! دیگه دستم رو هم بوس نکن.
جونهو لبخند شیطانی میزنه و لپ یرین رو میبوسه و پا به فرار میذاره. یرین با پشت دستش لپش رو پاک میکنه و زیر لب میگه:
_ کثافت.
مارک و جکسون همینطور که با هم میرقصن، جکسون میگه:
_ یه روزی همینطوری مامان و بابات هم مارو قبول میکنن.
مارک با خوشحالی میگه:
_ خیلی منتظر اون روزم.
دختری که داره از کنارشون رد میشه میایسته و آروم میگه:
_ خیلی هامون فقط بخاطر اینکه خانم هیوری درخواست کرد اینجا موندیم، نه بخاطر شما!
مارک و جکسون باز با ناامیدی بهم نگاه میکنن.

یرین در حال رقصیدن با جینیونگه، جونهو متوجه میشه یرین بازم سرش پایینه و داره به پاهای جینیونگ نگاه میکنه. با خودش میگه "لعنتی رقص بلد نبود اینطوری میکرد" و با عصبانیت مشتی روی میز میکوبه و لیوان از روی میز به زمین میافته و میشکنه، همین لحظه همه به طرفش برمیگردن، جونهو مجبوری لبخند میزنه و میگه:
_ دستم بهش خورد. 

جونگیون به گوشه ای میره و مشغول خوردن میشه. نیکون به سمتش میاد و میگه:
_ کمکم میکنی؟!
جونگیون با تعجب بهش نگاه میکنه، نیکون ادامه میده: 
_ دیگه نمیخوام برای اونا کار کنم، اما نمیدونم چطوری از باندشون بیرون بیام. خیلی سعی کردم ولی هنوز نمیتونم روی پای خودم وایستم، هیچ پس اندازی ندارم.
جونگیون: من چیکار میتونم برات بکنم؟!
نیکون: فقط یه راهنمایی کوچولو... چطوری میتونم با صلح ازشون جدا بشم.
جونگیون کمی فکر میکنه و میگه:
_ اگه بدردشون نخوری خودشون دور میندازنت... یکمی دستپاچلفتی باش.
نیکون لبخند کمرنگی میزنه، تشکر میکنه و میره. مینجون که از دور نگاهشون میکرده با قیافه ی درهمی به طرف جونگیون میاد. جونگیون به چهره ش نگاهی میکنه و با شونه بهش ضربه ای میزنه و میگه:
_ نیکون میخواد از باند بیرون بیاد... شما هم کمکش میکنید؟!

پنج سال بعد
داخلی - زیرزمین ساختمان قدیمی - شب 
یه سری خلافکار نشستن و دارن پول میشمرن. جونهو با گروهی وارد میشه و بهشون حمله میکنن و دستگیرشون میکنن. جونهو سریع داخل اتاقی که مربوط به رئیس باند هست رو نگاه میکنه، با عصبانیت میگه:
_ از در پشتی فرار کردن.
میدوئه و دنبالشون میره.

خارجی - خیابان - شب
جونهو از در پشتی ساختمان وارد خیابان میشه، هیچ کسی اونجا نیست. با عصبانیت لگدی به سطل زباله میزنه. صدای مینجون از پشت گوشی که توی گوش جونهو هستش میاد که میگه:
_ انرژیت رو حروم نکن، برو سمت راست.
جونهو با راهنمایی مینجون به رئیس باند میرسه و با کمی درگیری دستگیرش میکنه.

داخلی - اداره پلیس - شب
جونهو مشغول مرتب کردن مدارک و اسناد پرونده س، تا مدارک همکاری جونگیون با باند رو میبینه سریع پنهانش میکنه. یهو همین لحظه مینجون میزنه پشتش و با صدای کلفتی میگه:
_ داری چیکار میکنی؟!
جونهو از ترس به هوا میپره، با دیدن مینجون مشت محکمی بهش میزنه، مینجون که دردش گرفته روی صندلی میشینه و میگه:
_ لعنتی نباید اینقدر محکم میزدی.
جونهو: سکته م دادی.
مینجون: هنوز برای نیکون رو پیدا نکردی؟!.. فرمانده تا چند دقیقه ی دیگه میرسه.
جونهو: خب پس چرا نشستی زود باش کمکم کن.

ججو
خارجی - ساحل - عصر   
مارک و جکسون همینطور که کنار دریا قدم میزنن، مارک میگه:
_ میخوام از خانواده م جدا بشم.
جکسون با تعجب میگه:
_ چی؟! 
مارک: چقدر دیگه صبر کنیم؟! خسته شدم انقدر پنهانی دیدمت، دیگه کافیه. به اندازه ی کافی بهشون فرصت دادم که درکم کنن. بلاخره یه روزی باید ازشون جدا میشدم دیگه، حالا یکم زودتر.
جکسون جلوش میایسته، دستهاشو میگیره و میگه:
_ بیا باهم زندگی کنیم.
 مارک با شوقی در چشمهاش لبخند میزنه و جکسون رو بغل میکنه. 

مینجون و جونگیون لب دریا روی شنها نشستن. مینجون میگه:
_ دیگه میتونی با اسم خودت زندگی کنی.
جونگیون با محبت بهش نگاه میکنه و میگه:
_ اگه تو رو نداشتم باید چیکار میکردم؟!
و بوسه ای روی لبش میزاره. همین لحظه جونهو بهشون آب میپاشه و میگه:
_ چریونگ خانم من بودم که جونمو به خطر انداختم. توی اولین ماموریتم نزدیک بود جوون مرگ بشم.
مینجون با ناامیدی میگه:
_ چیه بوس میخوای؟
مینجون به طرف جونهو میره و لپش رو میبوسه. جونهو با تمام قدرت مینجون رو به عقب هل میده. یرین هم بی هوا روی کول جونهو میپره و میگه:
_ اینقدر بی عرضه ای که داشتی به دست اون رئیس پیری میمردی؟
جونهو یرین رو پرت میکنه روی شنها و میگه:
_ هی دیگه اینکارو نمیکنیا!... کمرم شکست، فکر نمیکنی نیازش داشته باشم.
یرین: تا وقتی دخترا طرفت نیان نه، نیازش نداری.
یهو توجه همشون به سر و صدایی جذب میشه که کمی دورتر از توی دریا میاد. مارک و جکسون همینطور که با هم شوخی میکنن هی همدیگه رو توی آب هل میدن و آب بازی میکنن. جونهو سرش رو با تاسف تکون میده و میگه:
_ اینا رو نگا! وقت آب بازیشون گرفته الان موج میبرشون. 
جونگیون دست مینجون رو میگیره و داخل آب میبرش. جونهو و یرین هم دنبالشون میرن. همین لحظه جینیونگ و نیکون که با چند بطری مشروب رسیدن با دیدن اونا سریع بلوزهاشون رو درمیارن و توی آب میپرن. جونگیون فشفشه ای روشن میکنه و باهاش بازی میکنه، مینجون محو زیباییش میشه و میره توی دنیای خودش. یهو نیکون و جونهو بهش آب میپاشن و از جو بیرون میاد و با ناراحتی بهشون حمله میکنه و کله هاشونو زیر آب میکنه.

داخلی - ویلا - نیمه شب
بعد از کلی بازی کردن همه توی حال خوابن که یهو صدای بوسیدن میاد. مینجون که کنار جونگیون خوابیده آروم بهش میزنه و میگه:
_ این کیه؟!
جونگیون سرش رو به طرفین تکون میده. مارک که کنار جینیونگ خوابیده حس میکنه صدا از پشت سرش میاد، با خودش میگه "کنار جینیونگ که فقط نیکون خوابیده بود! دارن چیکار میکنن؟!" همین لحظه تکونها و پچ پچ کردنشون رو هم حس میکنه، بخاطر اینکه ازشون فاصله بگیره آروم خودشو به جکسون میچسبونه. جونگیون که کنار جکسونه، با اشاره ی چشم به مینجون میفهمونه که "صدا از کناریامه" نیکون و جینیونگ دارن زیر پتو و بالششون رو میگردن، یهو نیکون یدونه اسپیکر خیلی کوچیک پیدا میکنه، بلند میشه و میگه:
_ کدوم خری اینکارو کرده؟
بقیه به طرفش نگاه میکنن، یرین و جونهو زیر پتو با هم یواشکی میخندن. جینیونگ بالش رو به طرف مارک پرت میکنه و میگه:
_ بیشعور تو دیگه چرا اینقدر رفتی کنار؟!
مارک: چمیدونم! فکر کردم مستید.
نیکون تا متوجه یرین و جونهو میشه اسپیکر رو به طرفشون پرت میکنه و میگه:
_ صدای خودتون رو ضبط کردید؟ اون زیر دارید چیکار میکنید؟!
یرین و جونهو از زیر پتو بیرون میان، یرین میگه:
_ همچین با هم پچ پچ میکردید خودم هم فکر کردم واقعا آره...
همه میریزن سر جونهو و یرین و با شوخی کتک بارونشو میکنن. جونگیون میگه:
_ این جادوگر بازی شماها تمومی نداره.

✿پایان✿
ممنون که تا آخر داستان ما رو همراهی کردید
امیدواریم ازش لذت برده باشید